میخواستم برایت وقت بگذارم
به رنگ پیراهنت فکر کنم
دکمههایت را ببندم
دور و نزدیک شوم
ببینم درست است یا نه
حتا فکر کنم
چه کلاهی به تو میآید
اما تو
دم دستترین پیراهنت را پوشیدی
با دکمههای نبسته
جفت پا زدی کنار من
و البته
کلاهی هم سرت نرفت
۲۴ شهریور ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” ساعتها “
در تاریکی
از دستت شربتی ریخته
مورچهها بو میبرند
راه میافتند
خطوطی گیج و پریشان
مورچهها
شعرهای مناند
کف زمین
۱۵ شهریور ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” پذیرش “
هواپیما بلند میشود
کمر مرا تا میکند
میگذارد گوشهی چمدان تو
از آن بالا
شبیه مورچهای میشوم
که دستهای کوچکش
نمیتوانند
دستمال عظیم خداحافظیاش را تکان دهند
۶ شهریور ۹۲
وحشت
در قلبت گنجشک مضطربیست, سکوت کردهای و او به در و دیوار میکوبد.
جهان سبک نمیشود.
” ساعتها “
آن کلمهی دردناک را گفت
ساکت شدم
از اتاق بیرون رفتم
سه سال بعد
برگشتم به اتاق
مهمانها رفته بودند
کلمه آن جا بود
اول شهریور ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” مهمان “
عزیزم
میگویی هزار بار بازوانت را کشیده بودم
با زغال و پاستل و آبرنگ و اکریلیک
گریه میکردهام
که در نمیآید
عزیزم
میگویی یک مجموعه عکس داشتهام از لبهایت
دیوانهات بودهام
عزیزم
آن طور نگاهم نکن
بیا حالا گپی بزنیم
من چیزی یادم نمیآید
۲۸ مرداد ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” از بچههای قدیمی چه خبر؟ “
لیلا آه کشید
خم شد
زانوانش را گرفتم
مثل وقتی که اتوبوس را از دست میدادیم خندیدم
گفتم مهم نیست
به جَنین کف حمام اشاره کرد
“این هم مهم نیست؟”
گفتم
منظورم این نبود
چای را گفتم که جوشیده
باید
دوباره دمش کنیم
سارا محمدی اردهالی
” هفتِ پنج “
ناگهان
لحظه میایستد
مرا میشناسد
نگاهم میکند
من آن لحظه را
که او عقلش را از دست داد
به خاطر میآورم
۷ مرداد ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” امید “
انسانها ناتواناند
محکوم به بیوفایی
جز با واژهها
خیالم راحت نیست
هزار حرف میزنند
و
دهانشان کیپ است
سوم مرداد نود و دو
سارا محمدی اردهالی
” تیری در تاریکی “
با من نیامیز
افسانههای قدیمی
درست از آب در میآیند
گرگها به کودکیات میروند
قنداقت را به دندان میگیرند و
در تاریکی گم میشوند
با من نیامیز
در شبی یخزده برای همیشه
چشمانت باز میمانند
و جادوگر قبیله هیچ وردی برای شفای تو پیدا نخواهد کرد
دور شو
دور شو
دور شو
مباد سلطان من
به زانو در آید
آخر تیر نود و دو
سارا محمدی اردهالی