سلام،
پاییز آغاز میشود. صبح که بیدار شدی، ساعتت را باید یک ساعت عقب بکشی. میتوانی برایم بنویسی. پنهان یا آشکار. همینقدر که از احوال هم باخبر شویم.
رمزها برای ما ساده رمزگشایی میشوند.
صبحت بهخیر و مراقب خودت باش
سارا
سلام،
پاییز آغاز میشود. صبح که بیدار شدی، ساعتت را باید یک ساعت عقب بکشی. میتوانی برایم بنویسی. پنهان یا آشکار. همینقدر که از احوال هم باخبر شویم.
رمزها برای ما ساده رمزگشایی میشوند.
صبحت بهخیر و مراقب خودت باش
سارا
اگر بخواهم از ته دل به چیزی بخندم، هیچ سوژهای باحالتر از خودم پیدا نمیکنم. آنقدر موقعیتهای مختلف به ذهنم میرسد که انتخاب برایم سخت میشود. آخرین موقعیتِ بسیار مضحک در ذهنم سفر به اصفهان است. بهشکل فشردهای چندین تصویرِ لایزال از کارها و حرفهایم به یادم میآید، که برای عمری خجستگی کافیست.
بهجز شروع غریب و نامتناسبِ جلسهی اصفهان که آقای قصری درش دست داشتند، و متشکرم از ایشان، تصویر دوم که در ماه اردیبهشت ۱۴۰۱ جایزهی مضحکترین وضعیت را میگیرد، نشستن در میدان نقش جهان و چای خوردن در آنجا بود؛ وقتِ اذانِ مغرب. امیر دوچرخهاش را آورده بود، کلی در میدان چرخیدم و از یابوهای بسته به درشکه جلو زدم.
نمیدانم چرا این طور میشد، اما هر جملهای که میگفتم در نوع خودش بدترین بود، از هر نظر که بخواهی بگویی.
هفتهی پیش هم، شهریورماه را مزین کردم. فکر کنم تا وقتی که خرابکاری میکنم، یعنی پیش میروم. اینکه دیگران چه انتظاری از من دارند، اهمیت ویژهای ندارد. من همین سارای خرابکارم که مدام جملات اشتباهی میگویم و کارهای اشتباهی میکنم و یاد میگیرم و در دفترچه یادداشت کوچکم مینویسم: سارا جان، عزیز دلم، کمی آرام باش و به جملاتت فکر کن.
یادگیری برایم لذتبخش است و این روند هیچ وقت به پایان نمیرسد؛ یک نوع جاودانگی.