عنوانِ نوشتهای از آقای اسماعیل خویی در سال ۱۳۵۱.
۱۳۱۷-۱۴۰۰
عنوانِ نوشتهای از آقای اسماعیل خویی در سال ۱۳۵۱.
۱۳۱۷-۱۴۰۰
برای نوشتنِ این کارِ نوجوان به شوکی فکر میکنم. برای او مینویسم. فکر میکنم باید برایش باشور تعریف کنم. بخندانمش. با هیجان بپرسد خب! بعدش چه شد؟ واقعا؟ فوقالعاده است! چه خوب! حالا برایم بگو کسی آن پلنگ را از نزدیک دیده است؟
عکس مرا به یادِ خاطرهای قدیمی انداخت. یادآوریاش بهشکل ویژهای لبخند به لبم میآورد. وضعیتی که هنوز بهنوعی ادامه دارد. دوستی فرانسوی هر روز صبح سوالی میکرد که پاسخش این بود: Personne.
احتیاج به سکوت داشتم، اینستاگرام را غیرفعال کردم. دو تا کار را باید سریع تمام کنم و تحویل بدهم. هنوز نرسیدم کولر را راه بیاندازم. امیدوارم تا آخر هفته هوا خوب و خنک بماند. وقتهایی که خستهی خسته هستم یا دیگر نمیتوانم کار کنم عربی و آلمانی میخوانم، حس خوبی میدهد به خاطر سپردن آهنگ و معنی کلمات.
کمی از ساعت شش صبح گذشته است. پنجره را باز میکنم. ورزش و بعد قهوه. سارا آهنگی برایم فرستاده که خاطرهای را به یادم میآورد. میآیم برایش بنویسم که، شروع پیام: سارا جانم، مرا متوجه موضوعی میکند. بعد آقای بولگاکف که شب پیش تا دیروقت میخواندمش قدم دوم را برمیدارد. فکر میکنم چه صبح درخشانی و آنچه در ذهنم شکل گرفته را یادداشت میکنم.
دستهی حاضرآماده دستهی شعر نیست و اشاره دارد به مارسل دوشان، نوشتهای که اسم ایستگاههای خط یک متروی تهران است در دستهی حاضرآماده قرار دارد.
دستهی حاضرآماده، دستهی شعر نیست. دستهی حاضرآماده به مارسل دوشان ربط دارد. هاهاها.
حالا از این نگاهِ گیج بگذریم، خندهام میگیرد که بخواهم به چیزی که ده سال پیش نوشتهام برگردم. همیشه باید به تاریخ نوشتهها دقت کرد.
صدای پرندگان و صدای صبح.