گذشتن

این فعل گذشتن را دوست دارم. می‌گذرد. روزهای سخت می‌گذرد. این گیجی و آشفتگی می‌گذرد. مگر همیشه همین نبوده؟ گذشته. سخت بوده؟ گذشته. هر چه بوده آمده و سنگینی کرده و سرانجام گذشته. چیزهایی یاد گرفته‌ای و در دفترچه‌ات یادداشت کرده‌ای. با اشک یا با خنده. گذشته.

تمام این روزها با خودم حرف زدم. گفتم می‌توانم. می‌شود. خوب است. از این فشار نباید فرار کنی. باید همین جا بایستی محکم. قصه‌ی بیرون همیشه با قصه‌ی درون فرق دارد. پرده‌های بسیاری کشیده شده. کسی از پشت پرده خبر ندارد. اما سالیان بسیار به آدم این شناخت را داده که باید محکم بایستی. دلیل؟ دلیلش را شاید سازندگان جهان و انسان بدانند. که من بی‌خبرم از چگونگی‌شان. اما درون انسان جملاتی وردگونه شنیده می‌شود. جملاتی که از آن خودت است.

زرنگی

اگر طنزی داشته باشم و وقتی بخواهم تیغ از نیام بکشم، آن کس که بی‌دولت شود و بی‌چاره میان کلمات تند و تیز من کسی‌ست که خیال می‌کند زرنگ است.

زرنگ خیال می‌کند، خودش تنهایی فهمیده که راه میان‌بری هم هست، این کندذهنی‌اش غم‌انگیز است. مردمان راه‌های کوتاه‌تر و کم‌هزینه‌تر را می‌شناسند، اما ای زرنگ! مردمانِ بسیاری بخت این را هم داشته‌اند که در تجربه‌ و حادثاتِ زندگی یا با فهم خودشان متوجه شوند زرنگی نفهمیدن قوانین است و اعتباری ندارد (و تو این بخت و فهم و دقت را نداشتی!). زرنگی هیچ اعتباری ندارد برای عمر دراز آدمی، برای کسی که آمده دقایق و لحظات طولانی زندگی را پشت سر بگذرد. در چشم بر هم زدنی.

این‌طور نیست که فکر کنم همه متوجه می‌شوند و درک می‌کنند که زرنگی آدم را به جایی نمی‌رساند. بعضی اصلاً وارد این موضوع نمی‌شوند چرا که شخصیت دارند. اینجاست که من همیشه با خودم می‌گویم آدم باشخصیت بداند و نداند بسیاری از کارها را انجام نمی‌دهد.

از این نظر همواره برای من بسیار درس‌آموز بوده که برای فهم نکات ظریف می‌توانم فقط به کارنامه‌ی انسان‌های باشخصیت بادقت نگاه کنم.

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»