دهان شیر

خلبان دور شهر می‌گردد و نمی‌تواند فرود بیاید. پیام می‌دهد که همه‌چیز تحت کنترل است و همین همه را ساکت و ترسان کرده. تکان‌های شدید. برق و باد و باران. چراغ‌های شهر خاموش می‌شود، با سر و صدای مهیب و تکان‌های شدیدتر. صدای پاکت‌های به‌هم‌خوردگی حال هم اضافه می‌شود. ارتفاع مدام تغییر می‌کند. چندین بار هواپیما پایین می‌آید و دوباره بالا می‌رود. و سرانجام پس از دقایقی کشنده و طولانی چرخ‌ها باز می‌شود و لحظات بیم و امید به پایان می‌رسد. چرخ‌ها به بدنه‌ی زمین مماس می‌شوند. خلبان سریع اعلام می‌کند خطری نیست. همه‌چیز تحت کنترل است، با هیجان می‌گوید این فرود در کارنامه‌‌اش به عنوان بهترین فرود سخت ثبت خواهد شد. مکث می‌کند و ادامه می‌دهد کار راحتی نبود. واقعاً خوشحالم. مسافران دست می‌زنند. مردی پیر با صورتی ژاپنی اشک‌هایش را پاک می‌کند.

گوشی را روشن می‌کنم: گردباد و طوفان.

باد ماشین را این سو و آن سو می‌کشد. درخت‌ها روی سیم‌های برق افتاده‌اند. برق رفته. مسیرها مسدود است. در جاده‌ای آخرالزمانی پر از درخت شکسته و سیم برق پیش می‌رویم. تحسین می‌کنم سان را. محکم پشت فرمان نشسته و انگار دارد در یک پاییز رومانتیک می‌راند. چند بار پیاده می‌شویم و درخت‌ها را به کمک هم کنار می‌کشیم. بعضی‌ جاها تنه‌های سنگین اره شدند تا راه موقتا باز شود. نقشه‌خوان گوگل می‌گوید بپیچید چپ. چپ اما جنگلی تاریک است. جاده کاملاً بسته. چندین و چند راه را می‌گردیم تا به خانه برسیم. خانه زیر درخت و شاخه‌های شکسته‌ی کاج‌ها. پیاده می‌شویم راه را به پارکینگ از شاخه‌های شکسته‌ی سوزنی تمیز کنیم. چمدانم را از صندوق برمی‌دارم. با شمع وارد خانه می‌شویم. هر کس کنار شمعی نشسته، می‌خندیم.

فکر می‌کنم بیرون و درون شبیه هم شده.

اشتباه

ساده است پاسخ خودم به ماجرا. چرا کاری را که نمی‌خواستم کردم؟ چون هیجان داشتم. هیجان فکر کردن را از کار می‌اندازد. قبلاً در موردش تصمیم گرفته بودم و قرار بود دیگر کار ب را نکنم. اما کردم. یک موضوع دیگر هم بود. بی‌خیالی و فشار اجتماعی هم‌افزایی کردند. یعنی حرصم گرفته بود از فشار اجتماعیِ تکلیف تعیین کردن و برای دهن‌کجی گفتم به جهنم که قبلاً تصمیمم را گرفته بودم، برای لجبازی باید بزنم زیر میز و خب زدم. هیجان هم باعث شد خودم را درگیر نتایج کارم نکنم. فکر نکنم که بعد که عقلم سر جا آمد، پشیمان خواهم شد.

پشیمان شدم؟ بله. خیلی؟ نه. چون بالاخره زدم تو دهان آن فشار اجتماعی عوضی. تصمیم خودم اما مهم‌تر از فشار اجتماعی نبود؟ بود. پس ای زن حال خودت را که بیشتر گرفتی!

شکر شکسته، سمن ریخته، رباب زده

که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای؟

سایت در حال بازسازی‌ست

سرای سپنج

اگر بیست یا سی سال دیگر زنده باشم، تا پایان عمر متن/شعر خوب فارسی برای خواندن هست. همواره کتابی شگفت‌انگیز هست که بازش کنم بخوانم و با خودم بگویم چطور این را زودتر نخواندم.

فکر می‌کنم به اینکه ادامه‌ی شعر کهن فارسی چرا به اینجا رسید و اصلاً چه شد شعر کهن فارسی و به نقش نیما یوشیج فکر می‌کنم به اینکه کارش چه تاثیری داشت بر این سنت کهن و هر از چندی به فکری و پاسخی نزدیک و دور می‌شوم و روشن است این چنین پرسش‌هایی چندبعدی هستند و می‌توان با پرسش دقیق‌تر به پرسشی دیگر رسید. زنجیره‌ای از پرسش‌های بی‌پاسخ.

گاهی زیادی موضوع را جدی می‌گیرم و خیال می‌کنم پاسخ من دست کم برای خودم گره‌ای را باز می‌کند که می‌دانم در نهایت نمی‌کند و آیین چرخ گردان بود. روزگار است این.

مهر مفگن برین سرای سپنج

کین جهان پاک بازیی نیرنج

نیک او را فسانه واری شو

بد او را کمرت سخت بتنج

رودکی

خوشم می‌آید که رودکی پاک را اینجا به معنی کاملاً، تمام و یکسره به کار می‌برد. مثل طرف پاک عقلش را از دست داد.

فعلاً خاطر جمع تا بعداً.

سایت در حال بازسازی‌ست

مطلقاً

همین‌طور که دارم در جاده‌ راه می‌روم فکر می‌کنم انگار صدهزار سال گذشته. این جاده که سر و تهش پیدا نیست خیلی واقعی‌ست. تصویری نزدیک به من. چیزی پیش رو نیست، چیزی پشت سر نیست. مطلقاً یک جاده است. نه گوشی موبایل همراهم است و نه کیف و کوله.

Creekside Forest Drive

سایت در حال بازسازی‌ست

ذهن

نمی‌دونیم دقیق چطوری بوده. میم می‌گه تو کاست پینک فلوید را تو دبیرستان دادی به من. طوری می‌گه که انگار کلید در یاغی بودن دست من بوده،‌ در حال‌که من خودم کلی دربه‌در دنبالش گشته بودم. می‌گه بعد هم رد و بدل کردن کتاب‌ها بود. بعد می‌بینم میم داره خاطره‌ای را که ده سال پیش براش تعریف کردم برام تعریف می‌کنه که این بار خودش قهرمان اون داستانه.

به خودم می‌گم پس حالا بیا به ذهنت بگو خاطره‌ی آن جاه‌طلب کلاسیک را فراموش کن. لابد می‌شه!

و؟ لبخند می‌زنم به دنیای بی‌بنیاد. چه می‌توان کرد با وضعیت‌های این‌چنینی؟ پیش برو و به پشت سر نگاه بیهوده نکن!

سایت در حال بازسازی‌ست

پافشاری

شک و تردید فراوان می‌آید و می‌رود. هزار حال می‌آید و می‌رود. دیگر امید یا ناامیدی معنای روشنی در ذهنم ندارد. قرار است این کار انجام شود، این کتاب به پایان برسد، پس می‌شود و به پایان می‌رسد. اینکه نوشتن این داستان به درازا کشید و می‌کشد ذات این کار است، راه میان‌بری وجود ندارد. هر چه.

جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست / مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد

تغییرات

آدم عوض می‌شود. رشد می‌کند. تغییر می‌کند. حالا سرعت و کیفیت تغییرات متفاوت است. خیلی از نوشته‌های قدیمم را دوست ندارم. ممکن است مال یک ماه یا یک سال پیش باشد. اینطوری‌ست زندگی. عجیب نیست این. یک روزی جایی حرفی زدم،‌ دیگر برایم محکم و قابل دفاع نیست. درباره‌ی شعر، ادبیات،‌ مشروطه و هر چه. اطلاعاتم کم بوده، دنیایم کوچک بوده، عجیب نیست. اما اینکه بخواهم ازش دفاع کنم و بگویم همین است که هست، خیلی کم‌عقلی می‌خواهد که امیدوارم دچارش نشوم.

نبودن در دو جا

روی میز جدید مکعب‌هایی چوبی‌ست که هر روز صبح مرتب‌شان می‌کنم. هفتم، هشتم، نهم. شنبه، یکشنبه، دوشنبه. هوا رو به سردی‌ست. ذهنم می‌رود به سکونی که میز دیگر آنجا دچارش شده. باید طبیعی باشد که همه چیز رها شده باشد آنجا. اما به نظرم عجیب می‌آید. مثل عقربه‌هایی که سال‌ها چرخیده‌اند و حالا در ساعتی ایستاده‌اند. سکوت اینجا و سکون آنجا.

تمام حواسم به دندانه‌هایی‌ست که آرام در هم می‌چرخند. نزدیک به چهل سالگی هم تجربه‌اش کرده بودم. پس این بار بهتر این کار را انجام خواهم داد.

.

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین / با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

موزون

دم غروب پدری با دختر و پسرک چهار پنج ساله‌اش آمدند. من راه را دویده بودم که به غروب برسم. غروب را نگاه کنم. یک پلکان بلند چوبی بود و چند پاگرد تا لب ساحل. از کنار من رد شدند. سرم را میان دست‌هایم گرفته بودم. برگشتم نگاهشان کردم. پابرهنه بودند. پدر با شلوارک، دو بچه مایو. جان بچه‌ها روشنایی داشت. سرم بدون دستانم برگشت به غروب. از پله‌ها پایین رفتند. داشت تاریک می‌شد. پدر بدون حرفی به دریا زد. دریا موج داشت. بچه‌ها هم بدون حرف دنبالش رفتند. پدر برنمی‌گشت نگاهشان کند. بچه‌ها آب می‌خوردند. زمین می‌خوردند. بلند می‌شدند. موج پرتشان می‌کرد.

تاریک‌تر شد. ایستاده بودم. فکر کردم گوشی همراهم نیست. در تاریکی ممکن است راه را گم کنم. پدر از آب بیرون آمد. دو کودک هم مثل دو جوجه اردک دنبالش آمدند. از پله‌ها بالا آمدند. سرد بود. حوله نداشتند. دندان‌های شیری‌شان به هم می‌خورد. نمی‌گفتند سرد است. آمدند. رد شدند. رفتند.

گذشتن

این فعل گذشتن را دوست دارم. می‌گذرد. روزهای سخت می‌گذرد. این گیجی و آشفتگی می‌گذرد. مگر همیشه همین نبوده؟ گذشته. سخت بوده؟ گذشته. هر چه بوده آمده و سنگینی کرده و سرانجام گذشته. چیزهایی یاد گرفته‌ای و در دفترچه‌ات یادداشت کرده‌ای. با اشک یا با خنده. گذشته.

تمام این روزها با خودم حرف زدم. گفتم می‌توانم. می‌شود. خوب است. از این فشار نباید فرار کنی. باید همین جا بایستی محکم. قصه‌ی بیرون همیشه با قصه‌ی درون فرق دارد. پرده‌های بسیاری کشیده شده. کسی از پشت پرده خبر ندارد. اما سالیان بسیار به آدم این شناخت را داده که باید محکم بایستی. دلیل؟ دلیلش را شاید سازندگان جهان و انسان بدانند. که من بی‌خبرم از چگونگی‌شان. اما درون انسان جملاتی وردگونه شنیده می‌شود. جملاتی که از آن خودت است.