رنج
صیقل داده بود
سرانگشتان تو را
چون تن درختی
که در گردنههای تند
میگیرد
دست کوهنوردانِ مردد را
.
دست کشیده بودی
از صورتها
حضورها
و نمیتوانست دیگر دستی
لمس کند
تو را
.
.
به یاد رضا براهنی، پنج فروردین ۱۴۰۱
رنج
صیقل داده بود
سرانگشتان تو را
چون تن درختی
که در گردنههای تند
میگیرد
دست کوهنوردانِ مردد را
.
دست کشیده بودی
از صورتها
حضورها
و نمیتوانست دیگر دستی
لمس کند
تو را
.
.
به یاد رضا براهنی، پنج فروردین ۱۴۰۱
در موردِ شیوههای نگارش و خطِ فارسی مشکلاتی برایم پیش آمده که بیشتر حسیست. سر در نمیآورم. از قدیم که به بچههای فرانسویزبان، فارسی درس میدادم، فکرم درگیرِ شیوههای نوشتن بوده است؛ سادهتر خواندن و نوشتنِ فارسی. حالا نمیدانم چه چیزی از این درگیری جدید در آید.
امروز را به هیچ گذراندم. رفتم پیادهروی. پنجرهها را پاک کردم. پردهها را باز کردم، شستم، زدم. کفِ آشپزخانه را تمیز کردم. گردگیری کردم. خاکِ آینهها را گرفتم. اَپِ اینستگرام را از روی گوشیام حذف کردم. خاکِ گلدانها را عوض کردم.
دلم میخواست به هیچچیز فکر نکنم. نشد. روی مبل نشستم. مدتِ زیادی نگاه کردم. حوصلهی هیچ کارِ جدیای نداشتم. شکلِ دستگاهی بودم که خاموشش کرده باشند.
بیشتر از یک سال است که یک گلدان شمشیری دارم. همان ابتدا به من گفته شد که باید دو هفته یکبار آبش بدهم. چند ماهی مطابق دستور با او رفتار کردم. اما بهروشنی حالش خوب نبود. برگهای بلندش پیچ خورده بود و اصلا فکر نمیکردی شاداب باشد. فکر کردم ده روز یکبار آبش بدهم. آب بیشتر حالش را بهتر نکرد اما فهمیدم که باعث خراب شدنش هم نشده است. آب دادنش را کردم هفتهای یکبار به نظر سرحالتر میرسید. نور و رطوبت هم بود. برای رطوبت چندان نمیتوانستم فکری کنم، اما میشد به پنجره دور یا نزدیکش کنم. خلاصه هنوز ماجرای من و این گلدان ادامه دارد.
خیلی وقتها و البته باید بگویم در بیشتر وضعیتهای زندگی، چیزی به آدم گفته میشود (اگر الف اتفاق افتاد، کار جیم را انجام بده) و آدم بهطور خودبهخودی آن کار را انجام میدهد. طبق شنیدهها، طبق عادتها. بدون آنکه فکر کند این حرف میتواند کاملا نادرست باشد، یا حداقل در وضعیتی دیگر نادرست باشد. در ثانی همیشه میتوان راههای بهتری هم پیدا کرد.
در مورد اخلاق هم میتوان این حرف را زد. کار میم اخلاقی نیست. چه معنا دارد این؟ آیا کسی میتواند تمام وضعیتهای انسانی را در نظر بگیرد و حکمی بدهد؟ پس شعور و درک و فهم خود آدم چه میشود؟ وضعیتهای متفاوتی که وجود دارند چه میشود؟
همیشه میتوان یک غذا را خوشمزهتر درست کرد. آیا این روند جایی متوقف میشود؟
پ. ن: چرا تازگی به گل سوسن میگویند لیلیوم؟
اگر دری میان ما بود،
میکوفتم
در هم میکوفتم!
اگر میان ما دیواری بود،
بالا میرفتم، پایین میآمدم
فرو میریختم!
اگر کوه بود،
دریا بود،
پا میگذاشتم بر نقشهٔ جهان و
نقشهای دیگر میکشیدم!
اما میان ما،
هیچ نیست
هیچ!
و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمیشود…
شهاب مقربین
دیروز دوستی این شعر را فرستاد و گفت خیلی دوستش دارد. برایم عجیب بود. شعر نه، اینکه …
منطق درستی ندارد و چندان نمیتوانم توضیح بدهم.