فیلارمونیک

اکنون که برایت تایپ می‌کنم
نشسته‌ام
مثل یک پیانیست
پشت این میز
برایت پیانو می‌زنم
صبح پس از چای
مانند پیانیستی کهنه کار گفتم
” باید امروز پیش از رفتن
کمی پیانو بزنم”
انگشتانم نبایند خشک شوند
حتا وقتی وجود نداری
آرام
بی آن که نگاه کنم به صفحه کلید
پیانو می‌زنم
این قطعه را هیچ وقت نزده بودم
این قطعه را هیچ کس نشنیده است
امروز باید
پیش از رفتن
پس از خوردن چای
همه‌ی قطعات نیمه کاره‌ی تنم را فراموش می‌کردم
اول فروردین ۸۹
سارا محمدی اردهالی

قرار

هر چه بینی
بگذر
چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانه‌ی دل
در بزد
گفت
بیا در بگشا هیچ مگو
تو چو سرنای منی
بی لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم
ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی ؟
گفت هر جا که کشم
زود بیا
هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا می‌داری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو ؟
همچو گل خنده زد و گفت
درآ
تا بینی همه آتش
سمن و برگ و گیا
هیچ مگو
همه آنش گل گویا شد و با ما می‌گفت
جز
ز لطف و کرم دل‌بر ما هیچ مگو
جلال الدین محمد بلخی
یادم نرود : از مرد عزیز و بزرگ محمدرضا شفیعی کدکنی هزارها بار سپاس‌گزارم
با این کتاب که قلب من شده است، غزلیات شمس تبریز با آن نوشته‌های گوشه گوشه‌اش

یک خواب راحت

برای چند روز بیشتر ماندن
تمام وسایل خانه را فروختم
حالا که این نوشته را برایت می‌نویسم
حتا نمی‌دانم ساعت چند است
شاید ظهر باشد
خداحافظ پیکر مهربان و فداکارم
پیوست : این شعر را پیرمردی که بارانی پوشیده بود، در خواب جوانی برای من فرستاده‌ ‌است.
تنها عنوان شعر از من است.
۲۹ فروردین ۸۹
توضیحی برای یادداشت اول این پست :
گاهی می‌سازم، گاهی خراب می‌کنم، گاهی یک قطعه را ثبت می‌کنم، نه برای خوش‌حالی یا بد‌حالی، قطعه وجود دارد، می خواهم جای امنی نگهش دارم، شاید بعدها باز نگاهش کنم. نمی‌دانم این دوست چرا این خواب را دیده، شاید هیچ وقت هم نفهمم، بعدها باز می‌خوانمش.
باز خوب است.
گاهی بار اول نمی‌بینم، گاهی بار دوم نمی‌بینم، گاهی بار سوم نمی‌بینم.
تازگی‌ها هزار بار هم شده که ندیده‌ام، پس
من آدم دوباره‌ای شده‌ام
نبودم
شدم و سپاس‌گزارم .
و
همیشه دیگر “نگران” خواهم بود.
و
یک خواهش از خوانندگان بخشنده‌ و مهربانم، کمی خسته‌ام، کمی زخمی، کمی به هم ریخته، شاید بی‌دقت بنویسم، شاید با دلهره بنویسم، نامه‌ها را درست نخوانم، به هنگام جواب ندهم. بعدها اگر بازی و دوباره‌ای بود و شد، درستش می‌کنم، دوباره کلمات را خیره نگاه می‌کنم، شاید سر از کارشان در آورم، نشد هم نشد، تسلیمم.
این روزها
مهربان بخوانید مرا
تا بگذرند این بارها و بازی‌ها
سارای پاگرد شما

واکسن سه‌گانه

کودکش را خاک کرد
خنده‌ها و
مامان مامان گفتن‌هایش را
باران اردی‌بهشت بند نمی‌آمد
کسی شانه‌هایش را نگرفته بود
زانو زد
بالای گودال کوچک
کمی لالایی خواند
غروب بود
به گورکن‌ها پول خوبی داد
وقت برگشت
با خود گفت
دیگر
هرگز به دنیا نمی‌آورمش
اول اردی‌بهشت ۸۹
سارا محمدی اردهالی

ایستگاه فوبیرلند*

سوزن‌بان جوانی هستم
سر ساعت باید
با کلاه و کروات
در ایستگاه‌ بایستم
گاهی قطار باری رد می‌شود
کوزه‌ها و سفال‌های اخرایی، جسد
گاهی قطار مسافربری
فالگیرها و کشیش‌های پیر، سربازها
هرگز نپرسیده‌ام درون کوزه‌ها چیست
کوپه‌های بویناک کجا می‌روند
سر دو راهی
ریل‌ها را
وصل یا قطع می‌کنم
دو راهی که نمی‌دانم به کجا می‌رسند
شب‌ها بی‌خوابی می‌کشم
از ازدحام آدم‌ها در ایستگاه‌
همیشه ترسیده‌ام
از این که آدم‌ها زیادند
ایستگاه‌ها کم
از اخراج شدن
چندی است
دشت را مه گرفته
هیچ کس مرا نمی‌بیند
کتری را با کرواتم از روی آتش برمی‌دارم
کلاهم را از پنجره
پرت می‌کنم بیرون
من شانس اخراج شدن را از دست داده‌ام
۲۰ فروردین ۸۹
سارا محمدی اردهالی
Phobeerland : دشتی سر سبز که یک بار برای همیشه در مه فرو رفت، شمال خیالات من

عابر

در بولوار سباستو
میان جمعیت قدم می‌زد،
به بسا چیزها می‌اندیشید.
چراغ قرمز او را نگاه داشت.
بالا را نگاه کرد
فراز بام‌های خاکستری،
نقره فام
در میان پرندگان قهوه‌ای
ماهی‌یی پرواز کرد و
رفت.
چراغ سبز شد.
از خیابان که می‌گذشت خودش نمی‌دانست
به چه می‌اندیشیده است.
اکتاویو پاز، برگردان فواد نظیری