شکلی دیگر

چطور برگردم؟ تمام روز صدای پرندگان، صدای وزشِ آرام باد، صدای برگ‌ها که به هم می‌خورند. و البته صدای تایپ کردن که نوعاً دوستش دارم. گاهی کتابی باز می‌کنم، چند جمله می‌خوانم و ذهنم می‌رود. انگار سه جمله کافی‌ست. «می‌خواست بر تنهایی‌اش فایق آید و هیچ ناخالصی‌ای به آن راه ندهد و آن را با هیچ‌کس سهیم نشود.» ذهنم پرواز می‌کند و تصاویرِ بسیاری می‌آیند و می‌روند. روزها و شب‌های بسیاری می‌آیند و می‌روند. زمین روشن می‌شود و تاریک می‌شود. تنهایی؟ به‌نظر می‌رسد تنهایی.

طاعتِ‌ زاهدانِ سالوس

«اذان نیمه‌شب»

.

نه به دنیا می‌آیم

نه از دنیا می‌روم

سوت می‌کشد در سرم یک الله

به اکبر نمی‌رسد

می‌خواستم چهار نعل از روی شب بپرم

.

اسبی پهلو گرفته‌ام به افق تهران

می‌بینی که

پایم شکسته

به پیشانی سفیدم شلیک کن

.

یادش افتادم.

بعدها دیدم آقای بونا الخاص لطف کرده‌اند و ترجمه‌اش کرده‌اند.

.