من ار شراب میخورم، به بانگِ کوس میخورم
پیالههای ده منی، علی رؤوس میخورم
شرابِ گبر میچشم، میِ مجوس میخورم
.
قاآنی
من ار شراب میخورم، به بانگِ کوس میخورم
پیالههای ده منی، علی رؤوس میخورم
شرابِ گبر میچشم، میِ مجوس میخورم
.
قاآنی
چطور برگردم؟ تمام روز صدای پرندگان، صدای وزشِ آرام باد، صدای برگها که به هم میخورند. و البته صدای تایپ کردن که نوعاً دوستش دارم. گاهی کتابی باز میکنم، چند جمله میخوانم و ذهنم میرود. انگار سه جمله کافیست. «میخواست بر تنهاییاش فایق آید و هیچ ناخالصیای به آن راه ندهد و آن را با هیچکس سهیم نشود.» ذهنم پرواز میکند و تصاویرِ بسیاری میآیند و میروند. روزها و شبهای بسیاری میآیند و میروند. زمین روشن میشود و تاریک میشود. تنهایی؟ بهنظر میرسد تنهایی.
«اذان نیمهشب»
.
نه به دنیا میآیم
نه از دنیا میروم
سوت میکشد در سرم یک الله
به اکبر نمیرسد
میخواستم چهار نعل از روی شب بپرم
.
اسبی پهلو گرفتهام به افق تهران
میبینی که
پایم شکسته
به پیشانی سفیدم شلیک کن
.
یادش افتادم.
بعدها دیدم آقای بونا الخاص لطف کردهاند و ترجمهاش کردهاند.
.