این جا

penhan.jpg
مولانا جلال الدین محمد بلخی عزیز سلام،
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون ور بنهی پا بنهم سرمست و نعلین در بغل اصل تویی و خراب می‌روی خانه به خانه کو به کو با که حریف بوده‌ای رفتم سفر باز آمدم من آزمودم مدتی یک مدتی چون جان شدی بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود من از که باک دارم که اغلب همه جغدند خاک سیه بر سر او من از کجا پند از کجا یک بار از این خانه بر این بام برایید بپرسید از آن ها که دیدند نشان‌ها مپرسید ز احوال حقیقت خواهی بیا ببخشا خواهی نشوی رسوا رو سر بنه به بالین گر مومنی و شیرین ماییم و آب دیده چه دانم‌های بسیار است نیست مرا وقت سحرها دل من وانگه از این خسته شود از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست ؟

سفید

این نوشته را کسی صدا کرد شعر، حالا هر چه بادا باد.
دلم سفید شده‌است
نمی‌دانم
مثل سیاه سفید
اما فقط سفید
وقت‌هایی که سیاه سفید می‌شود
گریه می‌کنم
خوب می‌شوم
فقط سفید
اما نمی‌دانم
مثل سقف
یا دیوار تازه رنگ شده
دل سفید خالی
یعنی چه
پنج آبان هشتاد و هفت

از تنگ بی ماهی

دلم برای کلاغم تنگ شده
آخر
تلفنی که زنگ نمی‌خورد
مثل دمپایی پاره
فقط به درد پراندن کلاغ می‌‌‌خورد
دوست دارم
برگردد
و صابون‌هام را بدزدد
بدوم تا سر کوچه
صابونی بخرم
و با بقال محله کمی حرف بزنم
از هرکسی باید چیزی خرید
تا با آدم حرف بزند
به جز کلاغ‌ها
که زیادی حرف می‌زنند
کلاغم
برگرد!
لبِ حوض
یک قالب پنیر گذاشته‌ام.
بیست مهر هشتاد و هفت
مهدی علاقمند
.
.
.
رودخانه با آب قشنگ است از حدیث

دست تو

شکستم
مهیب، با شکوه
مانند جامی به رنگ آبی فیروزه‌ای
با رگه‌های بنفش
گران‌بها‌ترین جام‌ها نیز
در مجلسی اشرافی
زمین بخورد
تکه تکه شود اگر
نباید رو برگرداند
تبسم‌ها و شادباش‌ها
پیش می‌رود
شکستم
مهمان‌ها دستم را فشردند
با گردن‌های افراشته
بی‌خبر از تمام تراژدی‌ها
رقصیدم
با همه‌ی آهنگ‌ها
بی آن که دعوتی را رد کنم
در پیراهن آبی فیروزه‌ای و دستمال گردن بنفش
خدمتکارها
در سکوت و دست به سینه
خیره بودند
به من
و به دست تو
به تلنگر کوچک دست تو
یازدهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت