من فرزند عشقم.
مرا نجوا کردهاند
بوسیدهاند
مرا زیر پوست یکدیگر
به ناخن خراشیدهاند.
مرا زیر لب گفتهاند
نفس کشیدهاند.
در بستر عاشقان
چیزی هست برتر از خیال.
مرا به گرمی ساختهاند
به نرمی پرداختهاند
چرا که دل با یکدیگر داشتند،
عاشق بودند.
مرا که آوردند
نوازشم کردند
تا نابود نشوم
در خطر اولین شبیخون خویش.
و من در وجود مادر رخنه کردم
و در این راه
میلیونها برادر از دست رفته
زندگی را به من هدیه کردند.
من تنها یادگار آنها هستم
و بازماندهی عشق زینا و الکساندر.
نمیتوانم زنده نباشم
دوست نداشتن حتی در خیال من نیست.
بی آن که نشانی به پیشانی کسی باشد
آدمیان تقسیم میشوند به :
فرزندان عشق
و بی عشقی
فرزندان مستی، تجاوز
و بیاعتنایی.
هیچ گناهکاری وجود ندارد
ای طبیعت آدمی را از نفرین رها کن.
” پدر، کیست خدای لاک پشتها؟ ”
” پدر، آتلانتیس کجا سر به نیست شد؟ ”
” پدر، عمو بولات الان کجاست؟ ”
” پدر تو واقعا مادر را دوست داری؟ ”
پسر من، همتای من، مدام سوال میکند.
فرزندم
_ تندیس یادبود عشقم _
اکنون هم قامت من است.
من لحظهی اشتعال دو روح بودم
آن دم که در جسمی با هم روبرو شدند.
میخواهم ذرهای عشق هدیه کنم
به آنان که عشق را نشناختد.
من فرزند عشقم
از این است که حسادت
اطراف من بسیار است.
و اما عشق حتی اگر یکی
و تنها در روسیه باشد
برای تمام بشریت کافی است.
پیوندهای ناپیدا، یوگنی یفتوشکو(شاعر روس متولد ۱۹۳۳ شهر زیما واقع در سیبری روسیه، پدرش زمین شناس مادرش آوازه خوان)، ترجمهی نسترن زندی، نشرمرکز، تهران ۱۳۸۶
ماه: مهر ۱۳۸۶
با همهی دستها
رفتیم و آمدیم
رفتیم و آمدیم
او قهر کرده بود با زبانها و مردمکها
با من، با تو، با همهی دستها
وسط میدان ونک
در آغوش گرفتمش
گفتم
دوستت دارم
روبروی گشت ارشاد
گفتم
نگران هیچ چیز نباش
پلیس سوت میزد
روی خط عابر پیاده
از دهانش گدازههای آتشفشانی بیرون میآمد
دستهایش پر از تاول بود
پس از روزها و شبهایی کشنده
رفتنها و آمدنهایی در سکوت مطلق
با من حرف زد
از ترسها و دروغها و آلودگیی هوا
او سردش است
با او
هر جا که میبینیدش
با الماسهای عمق چشمهایش
با دستهایش
عاشق باشید
او
تازه ترک کرده مواد مخدر را
خیال نکن
خیال نکن
بارانی یا شالهای پشمی
تو را گرم خواهند کرد
خیال کن
نارنجی، زرد، قرمز
چقدر به من میآیند
خیال نکن
موهایم را ببافم
با روبانهای مودب
خیال کن
موهایم چگونه
سرتاسر شهر میوزند
خیال نکن
زیر باران پاییزی
راهت را پیدا خواهی کرد
خیال کن
من چطور
دیوانهوار
چهار فصل
میخندم
میخها
سلام آقا
شما درست شبیه میخ سمت راستیی کف دست من هستید
فرسنگها آن سو تر
او هم اصلا حرف نمیزند
از جایش هم تکان نمیخورد
شرمندهام
استخوانهایم دارند از هم باز میشوند
من دیگر تحمل ندارم
میخواهم بروم پایین
بستنی وانیلی بخورم
خودتان میدانید
اما دو تا میخ تنها
در آسمان خالی
هیچ چیز باحالی نیستند
قرار
مدارک مهم نیست
به من اعتماد کن
من قاچاقچیی معتبری هستم
برایت یک کارت شناساییی جدید گرفتهام
اسم قبلیات تقلبی بود
فراموشش کن
من با تمام مرزها رابطه دارم
همهی پروازها با من هماهنگند
حواست
تنها به چشمهای من باشد
در یک چشم به هم زدن
ردت میکنم
خواب آرام
باید سه چهار تا بچه داشتم
شیطان و تخم جن
از خونهای پریشان و دیوانه
خانه را که چیده بودی
به هم میریختند
یادها و عکسهایت را
پخش و پلا میکردند
نامههایت را پاره میکردند
میگذاشتم
روی دیوارها آدمهای لخت بکشند
پنجرهها را بشکنند
به بزرگترهای عصا قورت داده بخندند
به پلیسها اردنگی بزنند و فرار کنند
یکی دستم را بکشد
یکی موهایم را
یکی از سینهی داغم آویزان شود
شوریدگیهایم را
وحشیانه مک بزنند
سلولهای سرطانیی عشق تو را
که مدام تکثیر میشوند
که جانم را به لب رساندهاند
آن چه از جد و آبادشان دریغ شده بود
از دستهای من بیرون بکشند و
رها کنند در جهان تهی
تو خوب میدانی
من میتوانستم
من هرگز کم نمیآوردم
شاید سرانجام
من
این بچههای بی پدر
سرِشب
آرام خوابمان میبرد
حتی تو
آن دورها
بی هیچ فکر و غلت زدن بیهوده
*
سعی کردم نامهها را با دقت بخوانم و پاسخ دهم.
اگر نامهای بی پاسخ مانده آن را ندیدهام، مرا ببخشید.
از مهربانیتان (مدلهای نرمال و همین طور آنرمال) بسیار سپاس گزارم .