
Richard Diebenkorn
(۱۹۶۲)
من ار شراب میخورم، به بانگِ کوس میخورم
پیالههای ده منی، علی رؤوس میخورم
شرابِ گبر میچشم، میِ مجوس میخورم
.
قاآنی
جهان و کارِ جهان جمله هیچ بَر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
اگر دری میان ما بود،
میکوفتم
در هم میکوفتم!
اگر میان ما دیواری بود،
بالا میرفتم، پایین میآمدم
فرو میریختم!
اگر کوه بود،
دریا بود،
پا میگذاشتم بر نقشهٔ جهان و
نقشهای دیگر میکشیدم!
اما میان ما،
هیچ نیست
هیچ!
و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمیشود…
شهاب مقربین
دیروز دوستی این شعر را فرستاد و گفت خیلی دوستش دارد. برایم عجیب بود. شعر نه، اینکه …
منطق درستی ندارد و چندان نمیتوانم توضیح بدهم.
ـ من نتوانم.
شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم شب
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
پیر میخانه همیخواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
رودکی میگوید وقتی از بیوفایی و با جور و جفا، من را کشتی خواهش میکنم بر بالینم بیا و با ناز بگو کمی پشیمان شدهای.
شکایتی نمیکند که چرا این رفتار را داری یا چرا یک کاری میکنی که من از فشار این رفتارت بمیرم.
چیزی که برایش مهم است این است که معشوقش ناز داشته باشد.
چه وقت ناز داشته باشد؟
وقتی که دیگر جانی در بدن ندارد. .بیاید بر بالین او بنشیند.
و با ناز یک جمله بگوید.
با ناز بگوید کمی پشیمان شدهام از این رفتارم.
برایش پشیمان شدن معشوق مهم نیست.
تاکیدش روی این است که معشوق با ناز یک جمله بر بالینش بگوید.
عشق چیست؟
همیشه اشتیاق داشتن؟ و خواست همیشه در اشتیاق ماندن؟ از اشتیاق مردن؟
چون کشته ببینیام، دو لب گشته راز
از جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشین و میگوی به ناز
کای من تو بکشته و پشیمان شده باز
* نگارین جان از آن شعر خیلی دور شدم و برایم سخت بود که وجود هم داشته باشد. برای همین برایت نفرستادمش. گاهی هم از چیزی که نوشتهای حتی اگر خوب باشد ناخرسند هستی. من را ببخش.
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
با این غزل بیدار میشوم و تمام روز در سرم است.
ناخودآگاه چه شکلیست؟
از کجا میآید یک غزل؟
زندگی کردن در یک زبان و یا چند زبان. زبان چیز غریبیست، شاید لذتبخشترین.
به آنهایی که عاشقشان نیستم
خیلی مدیونم.
احساس آسودگی خاطر میکنم
وقتی میبینم کسِ دیگری به آنها بیشتر نیاز دارد.
شادم از این که
خوابشان را پریشان نمیکنم.
آرامشی که با آنها احساس میکنم،
آزادی که با آنها دارم،
عشق، نه میتواند بدهد،
نه بگیرد.
برای آمدنشان به انتظار نمینشینم،
پای پنجره، جلوی در.
مثل یک ساعت آفتابی صبورم.
میفهمم
آن چه را عشق نمیتواند درک کند،
و میبخشایم
به طوری که عشق ، هرگز نمیتواند.
از دیدار، تا نامه
فقط چند روز یا هفته است،
نه یک ابدیت.
مسافرت با آنها همیشه راحت است،
کنسرتها شنیده میشوند،
کلیساها دیده میشوند،
مناظر به چشم میآیند.
و وقتی هفت کوه و دریا
بینمان قرار میگیرند،
کوهها و دریاهایی هستند
که در هر نقشهای پیدا میشوند.
از آنها متشکرم
که در سه بعد زندگی میکنم،
در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،
با افقی که تغییر میکند و واقعی است.
آنها خودشان هم نمیدانند
که چه کارهایی میتوانند انجام دهند.
عشق دربارهی این موضوع خواهد گفت:
« من مدیونشان نیستم.»
ویسواوا شیمبورسکا، ترجمهی ملیحه بهارلو