
with some poems of mine
شک و تردید همیشه با من بوده و هست. در نهایت برنامهی نوشتن رمان را به زبان آوردم. کار سختی بود. از مرزی نامرئی گذشتم. حالا پروژهام روشن است. کسانی در جریاناند، حمایت کردهاند و دوست دارند این کار به پایان برسد.
نوشتن این رمان زمانبر است. خواندن بسیار میطلبد، نوشتن و نوشتن بسیار نیز.
دو سال؟ سه سال؟ پنج سال؟ نمیدانم.
بسیار ممنونم از پشتیبانی دوستان دور و نزدیک، بسیار ممنونم
چه میتوانم بگویم! باید کار کنم.
قدیمتر، شعرهایم را در پاگرد میخواندید و بالطف نظر میدادید. جای دیگری برای نوشتن نداشتم.
بعدها کتابهایم را در صفحههایی گذاشتید و به دوستانی هدیه کردید. مهمترین دلگرمی من بود.
از سال ۱۳۹۴ مشغول نوشتن چه کاری هستم؟
میتوانید به این صفحه بروید و درجریان کار این رمان باشید.
سارا محمدی اردهالی
۱۲ تیر ۱۳۹۸: «خالصانه به تو میگویم.»
آرام گرفتن، قرار گرفتن، آرامش، قرار، سکون، سنگینی، وقار، مکث، آهستگی،
کندی، متانت، تانی، آرامیدن، آرامیدگی، نرمش، درنگ، سبکی، سکون، سکون قلب.
…
پیش رویت
دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
دامن دولت جاوید و گریبان امید حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
…
اول اردیبهشت ۱۳۹۹
آن سال وقتی از سفر برگشتم، چمدانها را بردم خانه و به دیدنش رفتم.
این شعری بود که با حال خوش برایم خواند:
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم / نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
خندید به شیوهی خودش و حرف زدیم، آخرین کلمات بود.
هر وقتی میتوانم آن روز و آن لبخند را فراخوانم.
پاگرد کمی مشکل دارد، درست میشود.
حالا که قلم روی کاغذ است
حالا که مینویسم
میتوانم ببینم
بهوضوح چشمان درخشان و خیسش را ببینم
شانههای نحیف و لرزان
تنی که میخواهد خود را بدرد
پاهای لخت کودکانهای که نفسزنان میدوند
میدوند و میروند در مداری نامرئی
دارد چریده میشود
خونش مکیده میشود
در جامهای جشنی تاریک
.
اگر بتوانم
ساعد چپش را بگیرم
پیش از ناپدید شدنش
پیش از آنکه دستم از او رد شود
پیش از آنکه
به آن بلندی غریب برسد
.
محکم ساعدش را بگیرم
روی زانو بیافتد
اگر بتوانم
تکانهای شدیدش را
با قلبم
مهار کنم
.
لگد میزند
لگد خواهد زد
دارد کشیده میشود
با قلبم
اگر بتوانم
با قلبم
.
۸ فروردین ۱۳۹۸
ایستاده کنار خیابان
دل رد شدن ندارد
راحت له میشود
چرا اینجا پیادهاش کردهاند
ماشینها و آدمها سریع میگذرند
دنبال کارت ملیاش میگردد تا نام و فامیلش را تکرار کند تکرار کند تکرار کند
مراقب پای راستش باشد که نمیآید
به آزاده بگوید باز برایم مرغهای آبی بکش
برگ بکش
کاغذها را جمع کن
کاغذهایی که مال قدیماند
دهان بازماندهی قدیم
منشی ویزیت را بگوید
تمام پولت را بگذاری روی میز
حواست باشد سریع دستهایت را برگردانی تو جیبها
تکانهای نامنظم
ضربات نامنظم و مداوم
نامنظم و مداوم
بچه دست مادرش را رها میکند
به تو اشاره میکند
میدانی چه میبیند
مادرش نمیبیند
برمیگردم به همان خانه
تو خوابی حالا
کرهی زمین دارد میچرخد
وقتی بیدار شوی
سخت خواهی گریست
گمانم دیگر نمیتوانم به خودم بگویم هنوز وقتش نشده است. دیروز در یک سریال امریکایی بیمزه دیدم یک نفر به شخصیت اصلی گفت حالا فقط یک کار مانده: باید شروعش کنی.
یک بار یک اشتباهی کردم به دوستی که غمگینم کرده بود گفتم دور شو. او هنوز دارد دور میشود و این کار من چقدر بد بود. دستم نمیرسد بگویم بس است.
باید شروعش کنم. میتوانم به خودم بگویم با سال جدید شروع خواهم کرد.
دیروز فکر کردم کی خواهم مرد؟ چقدر وقت هست؟ چقدر دارم وقت را هدر میدهم؟