My poor geranium!
these days,
when I am not feeling well
it has lost its leaves.
.
What can I do about it?
when we drink from the same mug
.
Sara Mohammadi Ardehali
translated by Erfan Mojib
My website needs a few updates, Sorry
My poor geranium!
these days,
when I am not feeling well
it has lost its leaves.
.
What can I do about it?
when we drink from the same mug
.
Sara Mohammadi Ardehali
translated by Erfan Mojib
My website needs a few updates, Sorry
“To tell you the truth, my friend, I did not care for him. He produced on me an unpleasant impression. And you?
Hercule Poirot was a moment before replying.
“When he passed me in the restaurant,” he said at last, “I had a curious impression. It was as through a wild animal -an animal savage, but savage! you understand- had passed me by.”
“And yet he looked altogether of the most respectable.”
“Précisément! The body -the cage- is everything of the most respectable -but through the bars, wild animal looks out.”
I close the book. How strange this text is to me! It was published in 1934. As I am curious, I searched for the day of death of Agatha Christie. She died eight days after my birthday. Meaningless information for my game!
My website needs a few updates, sorry
I’m writing this while on a flight. I’ve got a small tray table in front of me, the kind meant for meals. There is a cup of coffee that I’ve been sipping slowly, turning it into three cups over time. My small notebook and pen are my companions. The plane’s window next to me is tiny, about the same size as the table. I am in the cloud.
It’s been a good time for writing. I found myself thinking about Hemingway. If it was him, he would have finished a short story by now and sent it off to the Paris Review as soon as he landed, with the payment already in his pocket
Anyway, for me, it was a good writing piece. I have here my journey, and I prefer to think about this sentence by Raymond Carver: “A great danger, or at least a great temptation, for many writers is to become too autobiographical in their approach to their fiction. A little autobiography and a lot of imagination are best.”
My website needs a few updates, sorry
.As autumn starts, I embrace transformation
Dear friends! Just like my website, I need a few updates too. You might notice some hiccups while we both get a little makeover. During this time, you can still write to me as always via email or social media, and I’ll be checking those channels. To fit with these new changes and challenges, I’m writing in English to feel less pain as I step into another world. Thanks for your patience and support!
.
A Full-Time Position
.
No man wants
to fall in love with a woman
who works in a circus
One of those women who has to walk a tight-rope
.
To fall in love with a woman
who might fall at any moment
.
And if she doesn’t fall
thousands of people clap their hands
to applaud her
.
Sara Mohammadi Ardehali
selected and translated by Dick Davis
The Mirror of My Heart: A Thousand Years of Persian Poetry by Women
شک و تردید فراوان میآید و میرود. هزار حال میآید و میرود. دیگر امید یا ناامیدی معنای روشنی در ذهنم ندارد. قرار است این کار انجام شود، این کتاب به پایان برسد، پس میشود و به پایان میرسد. اینکه نوشتن این داستان به درازا کشید و میکشد ذات این کار است، راه میانبری وجود ندارد. هر چه.
جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست / مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد
آدم عوض میشود. رشد میکند. تغییر میکند. حالا سرعت و کیفیت تغییرات متفاوت است. خیلی از نوشتههای قدیمم را دوست ندارم. ممکن است مال یک ماه یا یک سال پیش باشد. اینطوریست زندگی. عجیب نیست این. یک روزی جایی حرفی زدم، دیگر برایم محکم و قابل دفاع نیست. دربارهی شعر، ادبیات، مشروطه و هر چه. اطلاعاتم کم بوده، دنیایم کوچک بوده، عجیب نیست. اما اینکه بخواهم ازش دفاع کنم و بگویم همین است که هست، خیلی کمعقلی میخواهد که امیدوارم دچارش نشوم.
روی میز جدید مکعبهایی چوبیست که هر روز صبح مرتبشان میکنم. هفتم، هشتم، نهم. شنبه، یکشنبه، دوشنبه. هوا رو به سردیست. ذهنم میرود به سکونی که میز دیگر آنجا دچارش شده. باید طبیعی باشد که همه چیز رها شده باشد آنجا. اما به نظرم عجیب میآید. مثل عقربههایی که سالها چرخیدهاند و حالا در ساعتی ایستادهاند. سکوت اینجا و سکون آنجا.
تمام حواسم به دندانههاییست که آرام در هم میچرخند. نزدیک به چهل سالگی هم تجربهاش کرده بودم. پس این بار بهتر این کار را انجام خواهم داد.
.
اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین / با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
دم غروب پدری با دختر و پسرک چهار پنج سالهاش آمدند. من راه را دویده بودم که به غروب برسم. غروب را نگاه کنم. یک پلکان بلند چوبی بود و چند پاگرد تا لب ساحل. از کنار من رد شدند. سرم را میان دستهایم گرفته بودم. برگشتم نگاهشان کردم. پابرهنه بودند. پدر با شلوارک، دو بچه مایو. جان بچهها روشنایی داشت. سرم بدون دستانم برگشت به غروب. از پلهها پایین رفتند. داشت تاریک میشد. پدر بدون حرفی به دریا زد. دریا موج داشت. بچهها هم بدون حرف دنبالش رفتند. پدر برنمیگشت نگاهشان کند. بچهها آب میخوردند. زمین میخوردند. بلند میشدند. موج پرتشان میکرد.
تاریکتر شد. ایستاده بودم. فکر کردم گوشی همراهم نیست. در تاریکی ممکن است راه را گم کنم. پدر از آب بیرون آمد. دو کودک هم مثل دو جوجه اردک دنبالش آمدند. از پلهها بالا آمدند. سرد بود. حوله نداشتند. دندانهای شیریشان به هم میخورد. نمیگفتند سرد است. آمدند. رد شدند. رفتند.
این فعل گذشتن را دوست دارم. میگذرد. روزهای سخت میگذرد. این گیجی و آشفتگی میگذرد. مگر همیشه همین نبوده؟ گذشته. سخت بوده؟ گذشته. هر چه بوده آمده و سنگینی کرده و سرانجام گذشته. چیزهایی یاد گرفتهای و در دفترچهات یادداشت کردهای. با اشک یا با خنده. گذشته.
تمام این روزها با خودم حرف زدم. گفتم میتوانم. میشود. خوب است. از این فشار نباید فرار کنی. باید همین جا بایستی محکم. قصهی بیرون همیشه با قصهی درون فرق دارد. پردههای بسیاری کشیده شده. کسی از پشت پرده خبر ندارد. اما سالیان بسیار به آدم این شناخت را داده که باید محکم بایستی. دلیل؟ دلیلش را شاید سازندگان جهان و انسان بدانند. که من بیخبرم از چگونگیشان. اما درون انسان جملاتی وردگونه شنیده میشود. جملاتی که از آن خودت است.