هستیم ولی نیستیم. در مترو دستم را به میلهای گرفتهام و ایستادهام. در هدفون دارم ترانهای را گوش میدهم: خواب خرگوش به خواب یار میماند بله… بالای در واگن با فونتِ بزرگ نوشته عباس و تیرها و نیزهها در تنِ حروف ِعباس فرو رفتهاند. دختری که مقابل من نشسته حجاب سفت و سختی دارد و بسیار مغموم است، با خودم فکر میکنم شاید او دارد عزیرم کجایی دقیقن کجایی را گوش میدهد که این همه محزون شده. زنِ دستفروشی سوار میشود. دخترِ مغموم صدایش میکند، صدایش نمیرسد، زنی که موهایش را روشن کرده زن سوتینفروش را صدا میکند. زن با صورتی خوشحال سمت ما میآید. دختر که انگار از قبل سوتینفروش را میشناخته به او میگوید هفتادِ سرخابی و زن از میان سوتینهای بسیاری که دستش است هفتادِ سرخابی را بیرون میکشد. ده هزار تومان میشود. ترانهی من عوض شده: من دیگه اون آدم قبلی نیستم…تا وقتی که تو نباشی هیچی عوض نمیشه…قفلای زندگیم فقط با دست تو وا میشه…. از گرما چند نفری شالهایشان را برداشتهاند. یک نفر که موهایش را خرمایی روشن کرده و یک نفر که موهایش مشکی است، این دو نفر هر از چندی نگاهِ خوبی به هم میکنند که انگار میگویند خیلی گرمه حق داریم شالمان را برداریم. دخترکِ مغموم ایستگاه شهید بهشتی یا همان عباس آباد پیاده میشود. زن چادری مسنی سوار میشود، دستش تسبیح است و شروع میکند به ذکر گفتن. هفتتیر دو زن دستفروشِ دیگر سوار میشوند. جمعیت در این ایستگاه خیلی زیاد میشود. زنها به نوبت شروع به حرف زدن از جنسها میکنند اولی میگوید این رژِ لبهای من مثل بقیه، مالِ مترو نیستند که خوب نباشند مالِ داروخانهها هستند. جنسِ من عالیست از بقیه که خریدند بپرسید. شماره تلفن هم میدهم. بعد کیف بزرگ برزنتیاش را میگذارد روی پای زنی که دارد ذکر میگوید و به او میگوید ببخشید چند لحظه. زنِ تسبیح به دست با لبخندی جوابش را میدهد و چند نفری رژِ لبها را بر میدارند پشتِ دست رنگشان را امتحان میکنند. حالا نوبت زن بعدی است او میگوید ریملهایش همه جا پنجاه تومان است و او فقط ده تومان آنها را میدهد چون دارد شغلش را عوض میکند. دروازه دولت هر دو پیاده میشوند. من هم پیاده میشوم. ترانهی آخرم شروع میشود: برو وسط برو وسط، منتطر چی هستی پس…برقص برقص، تا که بشی مست، این فرصت رو نده از دست. من و تعدادی از خوابگردها در سطح شهر پخش میشویم، شاید هم دود میشویم.
ماه: آذر ۱۳۹۴
فراموشیِ فراموشی
هوا تاریک شده، عصر یک جمعه که میرود تمام شود. مرحله به مرحله پیش میروی. تمام میشود مرحلهی قبل.
روزها و شبهای جدید فرا میرسند. حالا باید فراموش کنی تا چیز تازهای را به یادآوری. به سمت تازهای بروی. سمتِ خوبِ عمیق.
فراموش میکنم. خدانگهدار برو درون تاریکیهای ناخودآگاهم. شاید روزی دیگر به یادم بیایی, بسیار زیباتر و دلانگیزتر. زیبایی فراموش شده، زیباتر است.
مرحلهی جدید آغاز میشود.
مراقبم، بسیار مراقبتر.
چشمهایم را میبندم و آن سبزآبی عمیقِ دلخواهم را با کیفیت تمام نگاه میکنم.
فاصله
گاهی چیزی که مینویسم چنان به من نزدیک میشود که از آن میهراسم.
دور باید بیاستد؛ باید کمی فاصله داشته باشد. نوشتن جریان عجیبیست.
گاهی مینویسی که نزدیک شوی؛ گاهی مینویسی که دور و دروتر شوی.
در این دور و نزدیک شدن با چهرههای متفاوت خودم روبرو میشوم.