رنج، آدم را دقیق می‌کند

گفت‌و‌گو با سارا
رضا مهدوی هزاوه، روزنامه نسل فردا، اصفهان، ۲۷ دی ۹۵
به گذشته زیاد فکر می‌کنید؟ به گذشته نگاه دریغ آلود دارید؟
گاهی فکر می‌کنم. فکر می‌کنم می‌توانستم دلیرتر باشم؛ اما نه، نمی‌توانستم. توان من در آن‌وقت همان‌قدر بود. همان‌قدر که دنیا را درک کرده بودم، می‌توانستم مخالفت کنم. همان‌قدر که شجاعتم رشد کرده بود، می‌توانستم خودم باشم.
اگر دلیرتر بودید چه چیزهایی به‌دست می‌آوردید و چه چیزهایی را ازدست می‌دادید؟
نمی‌توانم به گذشته برگردم. اکنون پس از فرازونشیب بسیار دریافته‌ام که من آدم تجربه و تغییر هستم. شاید بتوان گفت اگر آدم خود و شخصیت خود را زودتر شناسایی کند سرعتش بیشتر خواهد شد و وقتش را صرف چیزهای بیهوده نمی‌کند. پیش‌تر این را درباره خودم دقیق نمی‌دانستم و گاهی راه‌هایی را که راه من نبود می‌رفتم و برایم نتیجه‌ خوبی نداشت یا گاهی از آن‌همه تغییر خجالت‌زده می‌شدم؛ ولی حالا می‌دانم که جز این برایم رنج‌آور است.
روزهایی را که به دبستان می‌رفتید به یاد دارید؟
بله، دقیق یادم هست که مادرم نگران بود. دقیق یادم هست که می‌خواستم به مادرم امیدواری بدهم که من می‌توانم نبودش را تحمل‌کنم؛ ولی بلد نبودم. مادرم طوری عجیب خوشحال و نگران بود. هنوز یاد آن لحظه، قلبم را دچار هیجان می‌کند. آن روز و آن مدل خداحافظی با مادرم برایم معنای عمیقی دارد: رهاشدن میان دیگران، پابه‌جهان‌گذاشتن و روبه‌روشدن با خود تنهایت.
روبه‌روشدن با خود تنهایت چگونه بود؟ به‌گفته خودتان بلد نبودید مادرتان را امیدوار کنید. انتخاب زبان شعر برای حل این معضل، در اینجا معنا پیدا نمی‌کند؟
از کودکی با خودم در آینه حرف می‌زدم. انتخاب نکردم که بنویسم. برایم تنها راه بود. شاید اگر اطرافم کسی ساز می‌زد یا نقاش توانایی بود وضع فرق می‌کرد. نوشتن نوعی زنده‌ماندن برایم بود و هست: جان دربردن.
آینده تا کجا امتداد دارد؟ آینده‌نگر هستید؟
چندان درگیر آینده نیستم. تنها به برنامه‌هایم فکر می‌کنم. نوشتن چیزهایی که در سرم است. زندگی من با ایده پیش می‌رود. وقتی ایده دارم انگار نه گذشته و نه آینده‌ای هست؛ تنها در لحظه‌ای جاویدان هستم.
مطالب نوستالژیک را می‌خوانید؟ همین‌طور عکس‌ها و فیلم‌های قدیمی؟
فکر می‌کنم مدام در حال ساختن خود و دنیای ذهنی‌ام هستم؛ مثل معماری که مدام در حال ساختن عمارت موردعلاقه‌اش در باغ خودش است. وقتی با شور و هیجان این عمارت را کاشی به کاشی بسازی،‌ خیلی دوستش داری. عمارت‌های قدیم را دیگران برایم ساخته بودند. دیگران خوب بودند و عشق داشتند؛ ولی من را نمی‌شناختند و از دنیای ذهنی‌ام بیرون بودند. عمارت خودم را دوست دارم. تعلق‌خاطری به چرند و پرندهای فرهنگی هرچند جذاب ندارم. هرچند سینه‌به‌سینه به من رسیده باشند در اراجیف بودنشان شک ندارم.
چرند و پرندهای فرهنگی چیست؟ به‌نظر شما می‌توان قاطعانه حکم صادر کرد که مثلاً فلان مسئله اراجیف است؟
پذیرفتن قالب‌های فکری و دربست قبول‌کردن یک بسته‌ فرهنگی بی‌آنکه نقد شود و مورد سؤال قرار بگیرد. چرند و پرندهایی که درباره زنان و توانایی‌هایشان گفته می‌شود. این‌ها یک نوع حماقت جمعی است. این مثال خیلی رسوا بود؛ ولی از این نمونه‌ها بسیار دیده می‌شود و می‌شود گفت این‌ها اراجیف است.
آدم بی‌تاب و آشفته با شعر می‌تواند خودش را تسکین بدهد؟ اصلاً آیا بی‌تابی مثلاً نوعی بیماری است؟
تسکین نمی‌دانم؛ اما وقتی می‌توانم یک وضعیت را تا حدی دقیق بیان کنم احساس آسودگی می‌کنم؛ حتی وقتی آن وضعیت بسیار دردناک باشد. انگار به آن رنج مسلط شده‌ام و او را به‌چنگ آورده‌ام و دیگر نمی‌تواند من را در مشت خود فشار دهد. برخی آدم‌ها بی‌تاب‌اند. من مدتی از عمرم را گذاشتم برای این‌که یاد بگیرم چطور با این وضعیتم کنار بیایم. درگیر دکتر و روان‌پزشک و دارو شدم. به من گفتند دوقطبی هستی یا مبتلابه افسردگی شدید و… . بعد گفتند مشکوک‌اند دقیق در چه مدل دسته‌بندی قرار می‌گیرم. یک‌بار دکترم از من پرسید: چرا قرص نمی‌خوری؟ گفتم: چون نوشتنم قطع می‌شود. گفت: خب قطع شود. برایم وحشتناک و عجیب بود که هیچ درکی از وضعیت من ندارد. نوشتن، زندگی من است. پس‌ازآن دقیق فهمیدم که باید بروم به‌سمت راه خودم و اینجا جای من نیست. شروع کردم به جست‌وجو و خواندن کتاب. خودم بهتر می‌توانستم به خودم کمک کنم. کتابی به نام The Dialectical Behavior Therapy Skills Workbook خواندم. گمان نکنم به فارسی ترجمه‌شده باشد. این کتاب خیلی به من کمک کرد. جمله‌ زری نازنین هم بسیار اثرگذار بود. زری، متخصصی دانا، بسیار باتجربه و متفاوت بود. او به من گفت که اسم بیماری مهم نیست؛ مهم مهارت‌هایی است که خودت و تنها خودت باید برای روبه‌روشدن با این وضعیت پیدا کنی. تمرکز کردم روی خودم و شناخت مشکلاتم. راه‌هایی بسیار شخصی برای تسلط روی خلق ناآرامم کشف کردم.
نکته قابل‌تأملی گفتید. انسان رنجور انگار با خلق‌کردن، آرام می‌شود. انسان رنجور قابل‌درمان است و آرام خواهد شد؛ اما منبع خلق اثر بعد از درمان ممکن است از بین برود. این مسئله، به فرض اصالت خیلی تودرتو و عجیب است. نظرتان چیست؟
در تجربه‌ انگار روی لبه‌ یک تیغ راه می‌رفتم. تصمیم‌گیری و انتخاب روش برای روبه‎روشدن با روان ناآرامم و خلق‌کردن بسیار سخت بود. گاهی از رنج دراز له می‌شوی و فقط و فقط می‌خواهی درد قطع شود. چندان نمی‌شود چیزی را که این‌همه درونی است توضیح داد؛ ولی آنچه مهم است این‌که چقدر خود را می‌شناسی؟ چقدر نوشتن اهمیت دارد و با زندگی واقعی‌ات پیوند خورده؟ چه چیزی را حاضری از دست بدهی؟ چه چیزی را نمی‌توانی از دست بدهی و تعریف بودن توست؟ چطور بر ناآرامی می‌توانی مسلط شوی؟
با شعر می‌توان جهان بهتری ساخت؟
شعر، نشان‌دادن کیفیت‌های انسانی است. اگر تابلویی ببینید که شخصیت انسان یا غم او را خوب به تصویر کشیده سفری به اعماق خود خواهید داشت. اگر در شعری از شجاعت بخوانید، درون شما گویی بیدار می‌شود و به اعماق انسانی خود بازمی‌گردید. انگار کسی یادش رفته باشد نگریستن را و در زندگی روزمره خوب نگاه نکند و چیزها را نبیند و کسی بیاید از خوب نگریستن، از لایه‌های عمیق‌نگریستن و کشف‌کردن سخن بگوید. خب هر چه به توانایی‌هایمان نزدیک شویم زندگی معنادارتر و شیرین‌تر می‌شود. آدمی که مثل کورها روز را شب می‌کند چه می‌کند برای خودش؟
زیبایی در حال زوال است؟
زیبایی به‌نوعی در حال زوال است. صورت من وقتی‌ بیست‌سالم بود درخشش دیگری داشت؛ اما زیبایی تجربه را چه کسی درک می‌کند؟ این تجربه‌ من که یاد گرفتم خودم را بشناسم و تحت‌تأثیر نام بیماری‌های روانی نباشم و به‌نوعی خودم را از یک حلقه‌ خطرناک (برای مدل من) بیرون کشیدم، زیبا نیست؟ برای خودم که زیباست. برای کسانی هم که درگیر این مشکلات هستند، تسلط و مهارت پیداکردن بسیار زیباست. این مدل زیبایی‌ها را گوهرشناسان درک می‌کنند. عموی من، احمد محمدی اردهالی، پیرمردی بسیار زیبا بود؛ مردی که بسیار شریف زندگی کرده بود. نفس‌کشیدن کنار او آدم را زیبا می‌کرد. او از درون به من می‌گفت هیچ شک نکن زیبایی و شرافت و درستی و دیگر کیفیت‌های انسانی شکست‌ناپذیرند. او چند سالی است از دنیا رفته، ولی همچنان زیباست.
در جایی گفته‌اید: «به‌خاطر این‌همه رنج، خوش‌بخت‌ترم» توضیح می‌دهید؟
رنج شبیه شعر، تو را دقیق و نازک می‌کند، حواست را جمع می‌کند. گیج‌وگنگ، روز و شب را گذراندن لطفی ندارد و البته روشن است هر درکی بهایی دارد.
بهای این رنج چیست؟ بهای این درک؟
شادی‌های متداول را نداری. راحتی‌های تعریف‌شده از تو دورند. درک زندگی‌ات شاید برای دیگران سخت باشد. شاید دیگران تو را ترک کنند. شاید به‌سادگی بگویند رفتارهایش قابل‌درک نیست؛ ولی از توفان‌های درون تو بی‌خبرند؛ این‌که تو بارها روی عرشه به‌زانو درآمده‌ای و سکان را با دست‌هایی لرزان گرفته‌ای و مدام در وحشت توفانی سهمگین‌تری.

ماه دی

گر چه بسیار وقت‌ها در ماه دی قلبم سنگین می‌شود ولی به هر حال دی را دوست دارم.
دی ماه تولد من است و در این ماه ناخودآگاه ذهنم درگیر کنکاش خودم می‌شود.
بگذریم
کتاب اولم روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود تجدید چاپ می‌شود.
این کتاب را آهنگ دیگر چاپ کرده بود و حالا نشر چشمه دوباره آن را چاپ خواهد کرد.
کارهایش پیش رفته و خبر چاپش را همین جا خواهم گذاشت.
امیدوارم آرام باشید
آرامش ارزش بسیار دارد و به این معنا نیست که آدم بی‌تفاوت است.
برای من آرامش یعنی تسلط بر خودم تا بتوانم ایده‌هایم را با هوشیاری پیش ببرم.
بله برایتان آرامش می‌خواهم، تا از تمام توان‌تان سود ببرید در زندگی که گاهی بسیار سخت می‌شود.
سارا محمدی اردهالی
پ. ن. برایت کتاب را خواهم فرستاد.
پ. ن. :)

آبان ۹۵

گفت شما وارث من هستید
چیزهایی که جهان درون و بیرون را دگرگون می‌کنند. هر جا که بروی کلمه با تو خواهد بود. کلمه بر سینه‌ی تو رشد می‌کند. کلمه به تو فرمان ایست می‌دهد.
کلمه نوازشت می‌کند. کلمه می‌گوید شکیبایی. کلمه در جانت، رگ‌هایت و استخوان‌‌هایت :
شما وارث من هستید

روز و شب

نوشته بودمش توی دفترم و دفترم روی میز باز بود و دلم می‌خواست دفتر را، همه‌ی صفحاتش را ریز ریز کنم و نکردم و رد می‌شدم و نگاهش می‌کردم و درون خودم لب برمی‌چیدم:
.
.
.
اندک
مرا خشمگین می‌کند
من
عاشقِ
تمامم

اثبات خوب‌نوشتن سارا سخت شده، لیلا کردبچه

مجموعه گل سرخی در زد» چهارمین مجموعه‌شعر سارا محمدی‌اردهالی است که توسط نشر چشمه منتشر شده؛ مجموعه‌ای که در طی روند طبیعی شعر این شاعر، قدم‌های بلندتر و سریع‌تری برداشته، به‌گونه‌ای‌که مخاطب را وامی‌دارد تا یکبار دیگر مجموعه‌های قبلی او را بازخوانی کرده، و عقیده‌اش را دربارۀ شعر و روند شاعری او بازبینی کند.
محمدی‌اردهالی در «روباهی که عاشق موسیقی بود» شاعری دیگر است و در «برای سنگ‌ها» و «بیگانه می‌خندد» شاعری دیگر. پی‌گیری مجموعه‌های اخیر شاعر، مخاطب را به این نتیجه می‌رساند که باید منتظر یک تغییر مسیر جدی و بسیار محسوس در کار او باشد؛ تغییر مسیری که البته هیچ تمایلی به رعایت جانب مخاطب ندارد. حقیقت این است که اگر شاعر پیشتر در مواردی نگران حوزۀ درک و دریافت مخاطب بود و خود را ملزم می‌کرد که گاهی توضیحی کوچک در شعرش بدهد، اگر در مواردی برای آنکه مخاطب لذت موسیقایی از اثرش ببرد دست به ایجاد توازن‌های آوایی و موسیقایی می‌زد که شعرش در ذات نیازی به آن‌ها نداشت، و اگر گاهی از موضوعاتی می‌نوشت که مخاطب بهتر بتواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند و صرفاً شخصیِ خود شاعر نباشند، از «بیگانه می‌خندد» به‌بعد، به‌ هیچ‌عنوان دغدغۀ مخاطب را ندارد و این مسیر تازه‌ای است که با پیشروی شاعر در آن به «گل سرخی در زد» می‌رسد.
سارا محمدی‌اردهالی در سال‌های اخیر هرچه می‌نویسد، قدمی به‌سمت خودش حرکت می‌کند، و با هر قدمی که به‌سمت خود برمی‌دارد، دو قدم از مخاطب دور می‌شود و همین مسأله است که باعث دورشدن بخش عمدۀ مخاطبان عام از شعر او می‌شود، و درعوض مخاطبان خاص شعر او را ملزم می‌کند که از این پس با هوشیاری بیشتری آثار او را دنبال کنند. ازسویی نزدیک‌شدن بیش از پیش شاعر به خودش باعث می‌شود که بی‌تعارف‌تر از قبل حرف بزند و احساساتش را با صداقتی مثال‌زدنی بیان کند؛ چراکه او با خودش تعارف و رودربایستی ندارد.
سارا محمدی‌اردهالی هرچه از نخستین مجموعه شعرش فاصله گرفت، به ایجاز نزدیک‌تر شد، تا جایی‌که در آخرین مجموعه‌اش «گل سرخی در زد» حتی یک واو اضافه پیدا نمی‌کنیم. شاعر می‌خواهد بگوید کوه روی انگشت پایش بلند شد تا ببیند من امروز چیزی نوشته‌ام یا نه؟ بعد می‌بیند «پا» اضافه است و نبودنش چیزی از شعر کم نمی‌کند، پس می‌گوید: «روی انگشت بلند می‌شود…» و مخاطب خودش می‌فهمد که منظور شاعر، روی «انگشت پا» بوده، یعنی شاعر تا این حد کمر همت به حذف اضافات بسته است و همین حذف اضافات، همین حذف توضیحات اضافی است که شعر او را در آخرین مجموعه، از دسترس ذهنی مخاطب کم‌حوصله‌ای که به شعر راحت‌الحلقوم این سال‌ها عادت کرده دور می‌کند، تا جایی‌که دیگر ‌سخت شده ثابت‌کردن اینکه سارا دارد خوب می‌نویسد و حتی خیلی خوبتر از قبل. و سخت‌تر از آن، توضیح دربارۀ چرایی این خوب‌نوشتن است.
سارا محمدی‌اردهالی در مجموعه‌های پیشین خود، شاعری بود با انفعالی خودخواسته و محسوس، اما در «گل سرخی در زد» پیداست که شاعر دریافته که همین نوشتن دربارۀ اتفاقی خاص، نشان‌دادن واکنش به آن است و درحقیقت فاصله‌گیری روشنفکرانه از انفعال. به‌عبارت بهتر، شاعری که در مجموعه‌های پیشین، مؤلفی بود که در انفعالی خودخواسته، کاری به کار جهان نداشت و مایل بود دیگران هم به او کاری نداشته باشند (نمونه‌اش شعری که در آن شاعر احساس رضایت می‌کند از اینکه خانه‌اش جایی است که موبایلش آنتن نمی‌دهد، یا شعری که در آن شاعر روی نیمکت تازه‎‌رنگ‌شده نشسته)، پذیرفته که باید کاری به کار جهان داشته باشد، باید بنویسد، باید بنویسد، و باید بنویسد: (تکه‌ روشنی از کوه نگاهم می‌کند… عصر شده و هنوز کلمه‌ای به زبان نیاورده‌ام)؛ یعنی‌که جهان خودش نمی‌خواهد دربرابرش سکوت کنی، یعنی‌که کوه نمی‌خواهد پژواک سکوتت را به‌سمتت برگرداند، یعنی‌که باید صدایی داشته‌باشی که بماند.
یا در مواردی، حتی اگر واکنش نشان‌دادنش بی‌فایده باشد، بازهم به پنجره پشت می‌کوبد: (به پنجره مشت زدم/ چندین‌بار در تاریکی نالیدم// اهمیتی نداشت/ از این پنجره‌های دوجداره بود)، درست برخلاف شعری در مجموعه‌های قبلی که در آن شاعر به‌خاطر صدای کامیونی کنار پنجره می‌رود، ولی درنهایت می‌گوید چیزی نگفتم… «چقدر خسته بودم آن وقت شب».
در مجموعه «گل سرخی در زد» اتفاقی افتاده که نه‌تنها در شعرهای سابق سارا، بلکه اصولاً در شعر این سال‌ها اثری از آن نیست، و آن توجهی خاص به زمان است، به لحظه، به یک لحظۀ خاص، و در پی آن ایجاد تعامل انسانی با آن لحظه، آنجاکه شاعر می‌گوید: (ناگهان لحظه می‌ایستد/ مرا می‌شناسد/ نگاهم می‌کند// من آن لحظه/ که او عقلش را از دست داد/ به خاطر می‌آورم). همین‌طور ثبت یک لحظۀ خاص و جاودانگی بخشیدن به موقعیت افرادی خاص در همان لحظۀ خاص: (روی تختی سفری دراز کشیده‌ام/ سه‌قدم آن‌طرف‌تر نشسته‌ای کمانچه می‌زنی/ پنج‌قدم آن‌طرف‌تر لیلا در سرمای اسفند/ پنجره را چارتاق بازکرده/ ماه کامل است/ نمی‌دانم به چه نگاه می‌کند/ اگر یکی اندکی زاویه‌اش عوض شود/ دوتای دیگر نابود می‌شوند// در سه‌مدار آن‌قدر چرخیده‌ایم/ تا در این‌فاصله، در این اتاق، بی‌حرف شده‎ایم// هیچ‌کس به دیگری نزدیک نمی‌شود/ هیچ‌کس از دیگری دور نمی‌شود).
همینطور باید به تصویرسازی‌های خاص شاعر با مضمون زمان توجه کرد. شاعری که شعرش اساساً بر تصویرسازی متکی نیست، ناگهان برای عینی‌کردن و نشان‌دادن تهی‌بودن زمان می‌گوید: (ساعت‌ها عقربه‌ نداشتند/ لوله‌های آبی/ که آبی از آن‌ها نمی‌گذشت).
روزنامه‌ی قدس/ یکم مهر نود و پنج

وضعیت عبور

(درباره مجموعه شعر «گل سرخی در زد»)
مصطفا پورنجاتی
تحلیل شعر، خیلی وقت‌ها سر از تحلیل ذهنیت شاعر درمی‌آورَد. مخصوصاً زمانی که به جای نقد «شعر» قرار است دربارۀ کل «کتاب شعر» فکر کنی. و مجال نباشد تک‌تک کارها سنجیده شود.
من هر چهار مجموعه شعر سارا محمدی اردهالی را از «روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود» تا کتاب اخیر: «گل سرخی در زد»، دقیق خوانده‌ام. پس به خود اجازه می‌دهم دربارۀ آنها نظر مقایسه‌ای بدهم. اما می‌خواهم قبل از آن، کمی دربارۀ برداشتم از ذهنیت شاعر بنویسم. چرا که جهان‌بینی و تفکر، یکی از منشأهای اصلیِ شکل‌گیری شعر و سایر نوشتارهای ادبی است. همان طور که می‌دانید، منشأ و نقطه شروع اصلی دیگر، تصویر (image)محض است که بسیار انتزاعی و تفسیرگریز است. البته در واقعیت ذهن ما، فکر نمی‌کنم این تفکیک وجود داشته باشد و رابطه میان تفکر و تصویر ـ و برعکس ـ پیچیده‌تر و به‌هم‌بافته‌تر از این حرف‌هاست. ولی متن را می‌شود از این نظر تحلیل کرد. به هر حال برای بیان مسئله و منظور، چاره‌ای از این تقسیم‌بندی‌ها نیست.
با این فرض و توافق، اگر شاعری از نظر نگرش و دستگاه تحلیل، تکلیفش با خود و اطراف روشن باشد، احتمال نوشتن شعرهایی منسجم و خلاق در او قوّت می‌گیرد. همان طور که اگر در لحظه، تصویر یا تصویرهایی قدرتمند، به ذهن او هجوم آورَد، از چنان شعری گریز ندارد.
این مقدمه را از جهت تناسب با شعرهای مجموعۀ «گل سرخی در زد»، لازم دیدم. چون برخلاف دفترهای قبلی سارا محمدی اردهالی، شعرهای عاشقانۀ کتاب اخیر، یا مشکل پایان‌بندی دارد، یا زبان. که هر دو منجر شده اکثر عاشقانه‌های این دفتر، از نظر خلاقیت فرم ـ در مقایسه با کتاب‌های قبلی همین شاعر ـ از کار درنیامده باشد. به استثنای برخی عاشقانه‌ها که ساختار و گاهی هم پایان‌بندی عجیب و غیرقابل پیش‌بینی آنها باعث نجات شعر شده؛ مثل شعر «قرار»: چرخیدم/جنگل‌های فنلاند/ چرخیدند/در جاده‌ای/ با یک پیراهن چروک مردانه. // کسی میان درخت‌های سوزنی/ در نیم‌کره‌ی شمالی مغزم/ چشم‌های پر از گیاهت را/ به جا نمی‌آورد // سرعتم را کم می‌کنم/سال‌هاست باید به هم بزنیم/ به محل عبور گوزن نزدیک شو (ص۱۳).
ولی برعکس، شعرهای اجتماعی این دفتر، قوّت‌های بیشتری دارد. و استراتژیِ «از خیال به واقعیت و از واقعیت به خیال» که یکی از شیوه‌های مشترک شعرهای اردهالی است، در این دسته شعرها بهتر و نوتر اجرا شده است. حتا از نظر تصویرها و استعاره‌ها و غافلگیری پایان‌بندی‌ها نیز برتری این دسته از شعرها حس می‌شود. مثل شعر «این‌طوری» در صفحه ۷۲ (به یک مهمانی دعوت شده‌ام…).
به همین دلیل فکر می‌کنم اکثر شعرهای بخش سوم کتاب («چند پرتره»)‌ باکیفیت‌ترین شعرهای این مجموعه است. مثلاً شعر «هما»: غسال‌خانه برق نداشت/ تابوت/ سنگین‌تر از شب بود// و در تاریکی/ پرچمی که روی تو انداختیم/ سه رنگ داشت/ قرمز/ قرمز/ قرمز (ص۸۷). گویا انسجام ذهنی و جهان‌نگری شاعر در این دفتر، در مسائل اجتماعی و پیرامونی بیشتر بوده و این تسلطِ موقعیتی، راه او را برای خلاقیت‌های فرمی و استعاری صاف‌تر کرده است.
در ادامۀ مقایسۀ چهار مجموعه شعر سارا اردهالی، به نظرم این را هم باید گفت که نوعی تغییر در ساختار و فرم شعرهای او به چشم می‌آید. که هنوز نمی‌شود اسم «سبک تازه» در فرایند کار او، بر آن گذاشت.
همچنان «روح» شعرهای اردهالی، سادگی و صمیمیت، انزوا، تلخی اجتماعی و عاشقانه است اما در تحلیل و نقد شعر، همه چیز نه به روح، بلکه به «شکل»ِ نهایی و اجراشدۀ اثر بازمی‌گردد.
روزنامه‌ی وقایع اتفاقیه، هفت مرداد نود و پنج