بی‌قرار

تو چشمک می‌زنی
من لبخند می‌زنم
می‌نشینیم
خیلی خسته‌ایم
بند ماسکت را باز می‌کنی
کمی گره‌اش سفت است
ولی باز می‌شود
من هم برش می‌دارم
می‌گذارم روی میز
کنار مال تو
این جا خیلی دور است
یک قهوه‌خانه
آن سوی صداها
من شیر مرغ سفارش می‌دهم
تو
جان آدمیزاد

ماه واره

زنی با بلوط گیسوی بلندش
عسل نوچ چشمانش
سرخ رسیده‌ی لب‌هایش
می‌خندد
بی‌انتهای شانه‌های مردی
او را در بر می‌گیرد
همیشه همین را نشان می‌دهد این کانال
مبل را می‌چرخانم
پشت به تلویزیون
رو به تو
موهایم
چشم‌هایم
رویاهایم
سیاه است
تصویر مرا داری؟

دل سنگی نی

سلام
ـ لبخندی گوشه‌ی لبت ـ
سلامت باشند بانوی ثانیه‌های ترد!
شمشیر را فرود آورده‌ای،
ـ تعظیمی دل انگیز ـ
خوبم
دون ژوان تمام اعصار!
شمشیر در زره‌‌ی سینه‌ام گیر افتاده
عصر بخیر بانو،
خدا نگهدار!

پرنده

parpar.jpg
پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید
مثل پیامی پرید و رفت
پرنده‌ی کوچک
پرنده فکر نمی‌کرد
پرنده روزنامه نمی‌خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی‌شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ‌های خطر
در ارتفاع بی‌خبری می‌پرید
و لحظه‌های آبی را
دیوانه‌وار تجربه می‌کرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود
فروغ فرخزاد