تو چشمک میزنی
من لبخند میزنم
مینشینیم
خیلی خستهایم
بند ماسکت را باز میکنی
کمی گرهاش سفت است
ولی باز میشود
من هم برش میدارم
میگذارم روی میز
کنار مال تو
این جا خیلی دور است
یک قهوهخانه
آن سوی صداها
من شیر مرغ سفارش میدهم
تو
جان آدمیزاد
ماه: فروردین ۱۳۸۴
ماه واره
زنی با بلوط گیسوی بلندش
عسل نوچ چشمانش
سرخ رسیدهی لبهایش
میخندد
بیانتهای شانههای مردی
او را در بر میگیرد
همیشه همین را نشان میدهد این کانال
مبل را میچرخانم
پشت به تلویزیون
رو به تو
موهایم
چشمهایم
رویاهایم
سیاه است
تصویر مرا داری؟
بهار
زانوانم را میگیرد
ذوق زده و بیقرار
از مچ پایم
بالا میآید
نرسیده به قلبم
از دور
برج و باروی امپراطوریات میایستاند او را
به زمین باز میگردد
دمق و گریان
چه راه ؟
پاهایم سست میشوند
کند میشوند
سنگ میشوند
میایستم
نگاه میکنم
جفت چشمان توست
پیچیده به زانوانم
دل سنگی نی
سلام
ـ لبخندی گوشهی لبت ـ
سلامت باشند بانوی ثانیههای ترد!
شمشیر را فرود آوردهای،
ـ تعظیمی دل انگیز ـ
خوبم
دون ژوان تمام اعصار!
شمشیر در زرهی سینهام گیر افتاده
عصر بخیر بانو،
خدا نگهدار!
پرنده
پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید
مثل پیامی پرید و رفت
پرندهی کوچک
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود
فروغ فرخزاد
آه
خواهر تو نیستم
دوست تو نیستم
عشق تو نیستم
در خوابهایت بیدار میشوم
در رویاهایت به خواب میروم
دو چشم فرنگی
جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟
غاده السمان (۱۹۴۱)، ابدیت، لحظهی عشق، ترجمهی عبدالحسین فرزاد، تهران: چشمه، ۱۳۸۳
خاطرهی بارانی
تو را راندم،
و ساکهایت را در پیادهرو افکندم
اما بارانیات که در خانهام مانده بود
هذیانگویبی سر داد،
و با اعتراض آستینهایش را برای در آغوش گرفتنم
به حرکت در آورد.
وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،
همچنان که فرو میافتاد،
دستهای خالیاش را در باد برآورد،
چونان کسی که به نشانهی بدرود،
دستی برآورد
یا آن که فریاد زند: کمک!
غاده السمان(۱۹۴۱)، ابدیت، لحظهی عشق، ترجمه عبدالحسین فرزاد، تهران: چشمه،۱۳۸۳
…
دستت را میگیرم
تمام تپشهای تنم را سرریز میکنم
دستت را میگیرم
مردانگیات را در تاریکیها جشن میگیرم
دستت را میگیرم
خیانتهای هزارگانهی روحت را شماره میکنم
میگذارم در بند بند جانت تکثیر شوم
میبویمت
مییابمت
در فاصلهای که هیچ فلسفه یا فرشتهای پرنمیزند
در فاصلهای شکننده
تاج بر سر میگذارم
به میدان میفرستمت
اگر تاب آوری
یاغی نبودن را
ومرزهای مرا از تن خویش گذر دهی
زندگی خواهی کرد
میدزدمت از تاریخ
از نوشتههای سرد و خشن
میبویمت
مییابمت
به پیشانیام سوگند!
عکس از سایت:Scarlet