تو را راندم،
و ساکهایت را در پیادهرو افکندم
اما بارانیات که در خانهام مانده بود
هذیانگویبی سر داد،
و با اعتراض آستینهایش را برای در آغوش گرفتنم
به حرکت در آورد.
وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،
همچنان که فرو میافتاد،
دستهای خالیاش را در باد برآورد،
چونان کسی که به نشانهی بدرود،
دستی برآورد
یا آن که فریاد زند: کمک!
غاده السمان(۱۹۴۱)، ابدیت، لحظهی عشق، ترجمه عبدالحسین فرزاد، تهران: چشمه،۱۳۸۳
3 thoughts on “خاطرهی بارانی”
Comments are closed.
انتخاب زیبا نیز خود زیباست!
این همان دستی بود ،
که برای تکان دادن
کافی بود !!
اما – افسوس – برای خدا حافظی !
…………..