خانهی من
آنتن نمیدهد
نزدیک خانهام
رودخانه ای ست
آن جا هم
آنتن نمیدهد
دلم میخواهد
کسی کنار رودخانه
مدام
شمارهی مرا بگیرد
و مدام
بشنود
مشترک مورد نظر در دسترس نیست
نامههایی برای همیشه
…خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو تا چین بزرگ در پوستم
نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم. دیگر نزدیک است که سی و دو سالم
بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سرگذاشتن و
به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کردم…
… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض این که به
خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و
گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است…
…تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همهی خودهای اسیر کنندهی دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی
رسید. تا خودت را دربست وتمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان
میگیرد نگذاری موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی…
هنر قویترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان
با تمام موجودیتش تسلیم آن شود…
از میان نامههای فروغ به ابراهیم گلستان، انتشارات مروارید،۱۳۷۵
رنگ کردن
میز کهنهی مادر بزرگ را رنگ میزنم، قلمو آرام بالا و پایین میرود، قهوهایهای سوخته
سبز م شوند، سبز سبز … انگار نه انگار قهوهای سوخته بودند…
روز خوبیست
یک ماه به اردیبهشت مانده
سالش حالا
هر چه میخواهد باشد
پشت سر
بر میگردم
پشت سرم
چمدانیست
به سختی بسته شده
لباسهایی گرم
مداد و مسواک و مسکن
بر میگردم
صدای بوق وانت
قلبم را
می کند
از دیوارهایی که
برای عید
دستمال میکشیدمشان
بر میگردم
زنی به من میخندد
زنی در آغوشم میگرید
زنی در من
مانند دیوارههای رحم
با درد
فرو میریزد
و خاموش میشود
فصل سگ
تمام سالهایی که
جوان صدایم میکردند
فصل جفتگیری سگهای زرد بود
این فصل ادامه دارد
میروم عطاری
حنا و قهوه و روناس میخرم
با رنگهای طبیعی شروع میکنم
رنگ کردن
موهای بلندم را
چای خوب دم کنید
برای کسی که تفاوت چای خوب دم کشیده و چای جوشیده را می داند، نمی شود ساده چای دم کرد.
نجف دریا بندری در مورد چای دم کردن فصلی دارد که می توانید آن را بادقت بخوانید، همین قدر بگویم
که همه چیز آن مانند قوری و کتری و آب و. .. مهم است.
خواستم بگویم احمد پوری این جا هستند
چای را درست دم کنید !
بلندی های بادگیر
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد
کتایون ریزخراتی
بلندی های بادگیر روزنوشت های کتایون ریزخراتی
امپراطوری خاک
دارم از یاد میبرم
دست خط تنم را
نستعلیق شانهها و منحنی خندههایم را
باید برهنه شوم
بروم زیر آفتاب
پیش باد
رفته بودم سفر
مدیترانه به من خندید
گفت
چرا از آب میترسی؟
امپراطوری ایران شکست خورده
قرارمان تابستان
بیا با ملاحان پیر فینیقیه
برویم دریانوردی
پریشانی
نیمه شب
آرام قدم می زنم
در کوچه پس کوچههای بیروت
وسط میدان شهر
پشت تانک
از خواب میپرد
جوان لبنانی
لبخند میزنم به او
لبخند میزند به من
شاید او هم دلش
مثل من
یک خواب راحت میخواهد
اتاق
در اتاقم دراز کشیده ام
روی تخت
با ملحفه ی آبی ی روشن
از پنجره
پیچی سبز در باد می رقصد
نمی رسد برگ هایش به من
دوباره و دوباره دست دراز می کند
دوستش دارم