دوباره  دستهایم خالی است
دوباره جای بوسهها تیر میکشد
دوباره من
پراکنده
شعرهایی نوشتهام
که زنی در آنها
پنهانی
ودکا مینوشد
تا در مراسم سوگواری آرام باشد
۱۵ آبان ۸۸
سارا محمدی اردهالی
چو دیدی روز روشن را
…
چو دیدی روز روشن را
چه جای پاسبان باشد
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین
که در شبها نهان باشد
دلا !
بگریز از این خانه
که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
بجو آن صبح صادق را
که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
یکی خوبی
شکرریزی
چو باده رقص انگیزی
یکی مستی
خوشآمیزی
که وصلش جاودان باشد
…
کسی کاو یار صبر آمد
سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
…
کسی کاو خواب میبیند که با ماه است
بر گردون
چه غم
گر این تن خفته میان کاهدان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو
که او هم جاودان باشد
مولانا جلالالدین محمد بلخی
حرف آخر
.
.
.
وقتی تصاویر شاد را، دیگر
تنها در خواب میتوان دید،
گمان میکنید
بیدار شدن از خواب آسان است؟
پاییزی کاملا متفاوت، هوانس گریگوریان، ترجمه واهه آرمن
سردترین شبها
در کمد
پولیور قرمز یقه بازی داری
وقتی آن را میپوشی
شبیه زنی میشوی
که عاشقش هستی
تجدید نظر مستمر در آرای خود

نصفه شبی فکر کردم حسن یوسف بزرگ شده و جایش تنگ است، برداشتم شاخههایش را کوتاه کردم گذاشتم توی کوزهی عزیز، مادربزرگم که از زیرزمین خانهی نظام آباد سال هزار و سیصد و هشتاد و دو برداشته بودم، بعد فکر کردم نکند خشک شود پس از آن عکس گرفتم، خانه تاریک بود، گذاشتمش کنار آباژور روی مبل، درست نمیایستاد فکر کردم زیرش کتاب بگذارم یک کتاب از کتابخانه برداشتم، جست و جوی همچنان باقی، زندگی نامهی فکری و خودنوشت کارل ریموند پوپر، چاپ اول نود و دو، یاد کلاس فلسفهی علم دکتر پایا افتادم و فکر کردم جزوههایش را کجا گذاشتهام، یادم نیامد، کتاب را باز کردم دیدم چاپ تهران پاییز هشتاد است و آن سالها با مداد نارنجی یک خطهایی کشیدم زیر بعضی جملات: ” پوپر التزام به عقل و عقلانیت را بیشتر از آن که عقلانی بداند، اخلاقی میبیند چرا که این امر بیشتر الزامات اخلاقی به بار میآورد تا عقلانی”  چند صفحه پیش رفتم : “چه چیز را باید کنار گذاشت و چه چیز را باید نگه داشت، مساله این است” (هو لافتینگ) تا صفحهی هفتاد و سه دوام آورده بودم و کتاب را با یک پرسش که با مداد سبز خودم برای خودم مطرح کرده بودم بسته بودم پرسشی که همین چند روزه درگیرش بودم: وفادار به چی ؟
کاش
کاش شمارهات را داشتم
همین امشب زنگ میزدم
قطع میکردم
…
قلبت را
روی قلبم بگذار
دستهایمان سوختهاند
است

مهر خوب است
هوا خوب است
اوضاع خوب است
باید به مردهها روحیه داد که خاک همان قدر خوب است که هوا
باید به زندهها روحیه داد که هوا همان قدر خوب است که خاک
باید به خاک روحیه داد که مردهها همان قدر خوبند که زندهها
باید به هوا روحیه داد که زندهها همان قدر خوبند که مردهها
روحیه خوب است
خاک خوب است
سرد خوب است
خاک همان قدر سرد است که هوا
خاک همان قدر راه گریز دارد که هوا
مرده همان قدر زنده است که زنده
زنده همان قدر مرده است که مرده
مرده یا زنده
همان قدر خوب است
همان قدر
است
تقدیر
سارا محمدی اردهالی
۵ مهر ۸۸
با مهر
باز
میشود امید بست
اول چیزی است دست کم
آن هم
جناب پاییز
بیمار
گه از آن سوی کشندم
گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم
قدر از بام در افتد
چو در خانه ببندم
مگر استارهی چرخم
که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم
به سعودیش بخندم
نفسی آتش سوزان
نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ؟
ز چه فصلم ؟
به چه بازار خرندم ؟
نفسی همره ماهم
نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم
نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم
نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب، قانون
هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم
وتد هوش بکندم
.
.
.
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخِر
بده آن بادهی فاخِر
جلالالدین محمد بلخی
