این شعر

اگر این شعر حرف نمی‌زند
اگر این شعر هر جا می‌رود
به هر زبانی ترجمه می‌شود
رد خون پشت سر می‌گذارد
اگر این شعر قابل چاپ نیست
او را بلند بلند در خیابان بخوانید
دستش را محکم بگیرید
تعادلش را از دست ندهد
اگر این شعر درد دارد
اگر این شعر لنگ می‌زند
به او تجاوز شده
حفظش کنید
۱۶ شهریور ۸۸
سارا محمدی اردهالی

[…]

گنجشک‌ها با تو دوستند
گربه‌ها از صدای پایت فرار نمی‌کنند
سوسک‌ها
– اگر تو بخواهی –
کنار دمپایی‌ها دراز می‌کشند
جانور درونم آرام شده است
تو با کدام زبان حرف می‌زنی؟!
شهریور ۸۲
حافظ موسوی

بنویس

بنویس
گوشه‌ی روزنامه
روی کاغذ توالت
پشت هر در بسته‌ای
بنویس
نامت را
تاریخ تولدت را
آرزوهایت را
هر چه
هر وقت
عجله کن
بنویس
آن‌ها همه چیز دارند
نوشتن نمی‌دانند
بنویس
سرگردانشان کن
سوم مرداد ۸۸

حُسن یوسف

به اخبار شام‌گاهی کاری ندارد
وقت آفتاب
برگ تازه می‌دهد
وسط برگ‌هایش شرابی
کناره‌ها‌ سبز
۱۷ مرداد ۸۸
HosneYousef880517.jpg
آن سرباز را یادم نرود در سیبری با انگشتان قطع شده‌اش روی تکه چوبی کلاویه‌های پیانو را کشیده بود و پیانو می‌زد، کامو تعریف می‌کرد. چشم‌هایت را ببند، صدای موسیقی را می‌شنوی؟
یادت هست آن اجرای کرگدن را؟ آخرش بازی‌گری از تماشاچی‌‌ها می‌خواست انتخاب کنند و به یک گروه بپیوندند، ما دو دسته شدیم یک عده آن سو، یک عده این سو.

دلهره

شماره‌ات را می‌گیرم
ده بار
صد بار
هزار بار
از تو فاصله گرفته‌ام
هر بار
که می‌شنوم
در دسترس نیستی
زنده‌تر می‌شوی
وجودت پخش می‌شود در کهکشان‌ها
و من
مچاله
و مچاله‌تر می‌شوم
۸ مرداد ۸۸
مراسم چهلم ندا و سهراب و سعید و حسین و ناصر و محمد و کیانوش و کاوه و ابوالفضل و یعقوب و علی‌رضا و میثم و مسعود و محسن و اشکان و

ویرانی

دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد کردند
به همین سادگی تمام شدی
از من نخواه که در مرگ تو غزل بنویسم
کلماتم را بشویم
آنطور که خون لبهایت را شستند
و خون لبهایت بند نمی‌آمد
تو را شهید نمی‌خوانم
تو کشته‌ی تاریکی هستی
کشته‌ی تاریکی
این شعر نیست
چشمان کوچک توست
که در تاریکی ترسیده است
در تنهایی
گریه کرده
اعتراف کرده است.

ادامه
شعر بسیار زیبا و غمگینی از الیاس علوی
تکه‌ی آخر دیوانه کننده‌اش را حتمن نگاه کنید.

حق نداشتیم در خیابان بدویم

اشک‌آور خوب است
مثل سوت مسابقه‌ی دو
می‌دوی
چشم‌ها می‌سوزد
بار اول می‌ترسی
ـ مثل باتوم و کابل ـ
بارهای بعد سیگار در می‌آوری
دود می‌کنی
همسایه‌ها از پنجره خبر می‌دهند: آمدند
باز می‌دوی
چه هوایی دارد دویدن
میان چنارهای ولی‌عصر
ـ از گشت ارشاد خبری نیست ـ
میان کتاب‌فروشی‌های انقلاب
ـ چقدر این جا کتاب ممنوعه پیدا کردیم ـ
می‌دویم
جای همه خالی
دوستان تبعیدی
برادرهای بزرگتر که برای یک اعلامیه زندگی‌تان را ‌دادید
یا در جبهه
یا پشت دیوارهای اوین
از ما جدا شدید
می‌دویم
جایتان سبز
مشعل المپ دست ماست
زنده‌باد دویدن
با چشم‌های اشک‌آلود
به سمت آزادی
۲۷ تیر ۸۸

سه قطره خون

«دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همان‌طوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون این‌که خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می‌کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده ـ از دیروز تا حالا هرچه فکر می‌کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بی‌حس می‌شود. حالا که دقت می‌کنم مابین خط‌های درهم و برهمی که روی کاغذ کشیده‌ام تنها چیزی که خوانده می‌شود اینست:
« سه قطره خون »
.
.
.
صادق هدایت