در کمد
پولیور قرمز یقه بازی داری
وقتی آن را میپوشی
شبیه زنی میشوی
که عاشقش هستی
تجدید نظر مستمر در آرای خود
نصفه شبی فکر کردم حسن یوسف بزرگ شده و جایش تنگ است، برداشتم شاخههایش را کوتاه کردم گذاشتم توی کوزهی عزیز، مادربزرگم که از زیرزمین خانهی نظام آباد سال هزار و سیصد و هشتاد و دو برداشته بودم، بعد فکر کردم نکند خشک شود پس از آن عکس گرفتم، خانه تاریک بود، گذاشتمش کنار آباژور روی مبل، درست نمیایستاد فکر کردم زیرش کتاب بگذارم یک کتاب از کتابخانه برداشتم، جست و جوی همچنان باقی، زندگی نامهی فکری و خودنوشت کارل ریموند پوپر، چاپ اول نود و دو، یاد کلاس فلسفهی علم دکتر پایا افتادم و فکر کردم جزوههایش را کجا گذاشتهام، یادم نیامد، کتاب را باز کردم دیدم چاپ تهران پاییز هشتاد است و آن سالها با مداد نارنجی یک خطهایی کشیدم زیر بعضی جملات: ” پوپر التزام به عقل و عقلانیت را بیشتر از آن که عقلانی بداند، اخلاقی میبیند چرا که این امر بیشتر الزامات اخلاقی به بار میآورد تا عقلانی” چند صفحه پیش رفتم : “چه چیز را باید کنار گذاشت و چه چیز را باید نگه داشت، مساله این است” (هو لافتینگ) تا صفحهی هفتاد و سه دوام آورده بودم و کتاب را با یک پرسش که با مداد سبز خودم برای خودم مطرح کرده بودم بسته بودم پرسشی که همین چند روزه درگیرش بودم: وفادار به چی ؟
کاش
کاش شمارهات را داشتم
همین امشب زنگ میزدم
قطع میکردم
…
قلبت را
روی قلبم بگذار
دستهایمان سوختهاند
است
مهر خوب است
هوا خوب است
اوضاع خوب است
باید به مردهها روحیه داد که خاک همان قدر خوب است که هوا
باید به زندهها روحیه داد که هوا همان قدر خوب است که خاک
باید به خاک روحیه داد که مردهها همان قدر خوبند که زندهها
باید به هوا روحیه داد که زندهها همان قدر خوبند که مردهها
روحیه خوب است
خاک خوب است
سرد خوب است
خاک همان قدر سرد است که هوا
خاک همان قدر راه گریز دارد که هوا
مرده همان قدر زنده است که زنده
زنده همان قدر مرده است که مرده
مرده یا زنده
همان قدر خوب است
همان قدر
است
تقدیر
سارا محمدی اردهالی
۵ مهر ۸۸
با مهر
باز
میشود امید بست
اول چیزی است دست کم
آن هم
جناب پاییز
بیمار
گه از آن سوی کشندم
گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم
قدر از بام در افتد
چو در خانه ببندم
مگر استارهی چرخم
که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم
به سعودیش بخندم
نفسی آتش سوزان
نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ؟
ز چه فصلم ؟
به چه بازار خرندم ؟
نفسی همره ماهم
نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم
نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم
نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب، قانون
هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم
وتد هوش بکندم
.
.
.
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخِر
بده آن بادهی فاخِر
جلالالدین محمد بلخی
بیقرار
زنگ میزدی
یک تلفن کوچک
دو دقیقهای وسایلم را جمع میکردم
مداد و مسواک و مسکن
نه
مسکن هم بر نمیداشتم
دامن و لباس خواب فقط
بعد
سفر که نه
گم میشدیم
. . .
در پایتخت قصههای هزار و یک شب
دیکتاتوری را به دار کشیدند
سلطان سلیم
برای جفت و جور کردن کابوس امپراتوری
به هلال خصیب سفر کرد
شاه عباس
برای لندن پیام فرستاد
عبدالوهاب
روی نقشهی صحرا خم گشته
تا رد پای ترکها و مجوسها را
به انگلیسیها نشان دهد
اینجا خاورمیانه است
سرزمین صلحهای موقت
بین جنگهای پیاپی
سرزمین خلیفهها، امپراتوران، شاهزادگان، حرمسراها
و مردم نمیدانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.
حافظ موسوی، خردهریزهای خاطرهها و شعرهای خاورمیانه، انتشارات آهنگ دیگر
سرزمین خلیفهها
به حافظ موسوی
محلهی ما بدنام شده
پر از دزد و قاتل و حاکم
اینجا چاقوکشی و برادرکشی رسم است
خیابان سن میشل پاریس هم خانه اجاره کنیم
بچهی همین محلیم
بچهی خاورمیانه
با تنی که جای چاقو رویش مانده
با چشمهایی ترسیده و افسرده
۱۹ شهریور ۸۸
سارا محمدی اردهالی