روی آینهی اتاق خواب
نوشته بودی
من اگر نبودم شمعدانی را آب بدهید
فریاد میکشید
شمعدانی اسم رمز کیست
شمعدانی به کجا وابسته است
میگفتی
شمعدانی آب میخواهد
هیچ رمزی نیست
گیاهی که در سرما گل میدهد
شمعدانی شمعدانی است
۳۰ بهمن آن سال
سارا محمدی اردهالی
آخرین بار موهایت را بافته بودی
لیوان چای را بر میدارم، کمی مینوشم و باز به نوشتن ادامه میدهم، درها و پنجرهها همه باز هستند، باد میآید، هیچ کس بلند نمیشود آنها را ببندد، باد کاغذها را به هم ریخته، همه چیز روی زمین، پخش و پلا شده، مینویسم، فکر میکنم باید بنویسم که شبی هم بود که باد بدی میآمد، درها و پنچرهها محکم به هم میخوردند و هیچ کس بلند نمیشد درها را ببندد، ما هر کدام در خلسهی خود فرو رفته بودیم و فکر میکردیم به هر جهت درها باید باز بمانند شاید کسی که نیمه شب رفته، نیمه شب باز گردد.
۲۷ بهمن آن سال
سارا محمدی اردهالی
افتخار
پشتبامها سربلند لبخند میزنند
آی تمام شهرهای جهان
به تهران
قلب خاورمیانه
تعظیم کنید
شهر من محکم ایستاده است
با تمام زخمهای زیرزمینیاش
۲۱ بهمن ۸۸
سارا محمدی اردهالی
شادی
چمدان
آن قدرسنگین هست که
تا ته اقیانوس سفر کند
لباسها پوسیده شوند
رها میان آبها
آن قدر که
هیچ کس نفهمد
زنانه بودند
اِسمال
و
بنفش
سارا محمدی اردهالی
بیروت، ۱۴ بهمن ۸۸
بهمن
شکایتها همیکردی
که بهمن برگریز آمد
کنون برخیز و
گلشن بین
که بهمن
بر گُریز آمد
ز رعدِ آسمان بشنو تو آواز دُهُل
یعنی:
عروسی دارد این عالم
که بُستان پُر جَهیز آمد
که یاغی رفت و
از نصرت
نسیم مشکبیز آمد
به گوش غنچه
نیلوفر
همیگوید
که یا عبهر
به استیز عدو
می خور
که هنگام ستیز آمد
که نبوَد خواب را لذت چو بانگِ خیز خیز آمد
مولانا جلالالدین محمد بلخی
چه آتشی
خورشید خانم ِ فلات قارهی من
کجایی
من تنها لب مدیترانهام
غرب ِ شرق
خم شو به سمت من
بپیچ
به طول من
به عرض من
کلمهها نم کشیدهاند
با چوبهای خیس
چه آتشی روشن کنم
سارا محمدی اردهالی
بیروت، ۵ بهمن۱۳۸۸
به هم ریخته و آشفته
با دمپایی راحتی
راه میافتد
کتابهای نیمهباز زیر تخت را بر میدارد
لباسهای پراکنده را تا میکند
مدادها و فنجانها را جمع میکند
میآید پشتسرت
دل دل میکند
نزدیک نرمهی گوشت میآورد لبش را
صدای نفسش را حس میکنی
برمیگردی
اتاق خالی است
به هم ریخته و آشفته
سارا محمدی اردهالی، ب
۲۷ دی ۸۸
چون
سر را گرفته بودم
یعنی که در خمارم
گفت
ار چه در خماری
نی در خمار مایی ؟
گفتم
چو چرخ گردان
والله که بیقرارم
گفت
ار چه بیقراری
نی بیقرار مایی ؟
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
اینجا دویی نباشد
این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکتهی تو جانی
مسپار جان به هر کس
چون جانسپار مایی
مولانا جلالالدین محمد بلخی
صبح در کشورم
صبح در کشورم ساعت هشت یک نفر از زنش خداحافظی کرده رفته سمت ماشینش
این طور از خواب بیدار میشوم
میروم بیرون
هیچ جا
صبح در کشورم یک مرد دارد به سمت ماشینش میرود
سیلویا با شور میگوید برویم فیلم ایرانی ببینیم
فیلم ببینیم
دوست دارد
فیلم ایرانی
سالن پر است
فیلم را دیدهام
نگاه نمیکنم
صبح در کشورم زن در را میبندد
بیدفاعم
دست بسته
دارم میشنوم
پرویز پرستویی از گلشیفته میپرسد
کدام مین؟ سر کلاس درس مین چه کار میکرد؟
حالا نوبت گلشیفته است
کسی که میجنگد برای بچههایش هم تصمیم گرفته
سیلویا فیلم ایرانی دوست دارد
در تاریکی برق کلاشینکف چشمم را میزند
کلمات خنثی نمیشوند
حواسشان نیست
وسط فیلم بلند میشوم
مرد افتاده
همه جا پر از شیشه خرده است
زن برمیگردد
بلندش میکند
آخرین خبر امشب را میخوانم
احمد شیرزاد نوشته
من دیدم
خودم دیدم
مغز متلاشی شدهی شوهرم را دیدم
سارا محمدی اردهالی، ب
۲۲ دی ۸۸
کافی نت
هزار پنجره باز است
انگشتها میدوند روی دکمهها
سمت عکسهای منتظر
صدای قدمها قطع نمیشود
به صفحه کلید نگاه می کنم
هیچ حرفی ندارم
پنجرهی تو بسته است
۱۵ دی ۸۸
سارا محمدی اردهالی، ب