سوزنبان جوانی هستم
سر ساعت باید
با کلاه و کروات
در ایستگاه بایستم
گاهی قطار باری رد میشود
کوزهها و سفالهای اخرایی، جسد
گاهی قطار مسافربری
فالگیرها و کشیشهای پیر، سربازها
هرگز نپرسیدهام درون کوزهها چیست
کوپههای بویناک کجا میروند
سر دو راهی
ریلها را
وصل یا قطع میکنم
دو راهی که نمیدانم به کجا میرسند
شبها بیخوابی میکشم
از ازدحام آدمها در ایستگاه
همیشه ترسیدهام
از این که آدمها زیادند
ایستگاهها کم
از اخراج شدن
چندی است
دشت را مه گرفته
هیچ کس مرا نمیبیند
کتری را با کرواتم از روی آتش برمیدارم
کلاهم را از پنجره
پرت میکنم بیرون
من شانس اخراج شدن را از دست دادهام
۲۰ فروردین ۸۹
سارا محمدی اردهالی
Phobeerland : دشتی سر سبز که یک بار برای همیشه در مه فرو رفت، شمال خیالات من
عابر
در بولوار سباستو
میان جمعیت قدم میزد،
به بسا چیزها میاندیشید.
چراغ قرمز او را نگاه داشت.
بالا را نگاه کرد
فراز بامهای خاکستری،
نقره فام
در میان پرندگان قهوهای
ماهییی پرواز کرد و
رفت.
چراغ سبز شد.
از خیابان که میگذشت خودش نمیدانست
به چه میاندیشیده است.
اکتاویو پاز، برگردان فواد نظیری
مرثیهای برای بهار
چند بار مزارع ما باید بسوزند
چند بار
پشت کلبههای نیمهسوختهمان
پناه بگیریم
ببینیم
عزیزانمان را میبرند
دست بگیریم
پیش دهان کودکانمان
تا فریاد نزنند
چند بار این مزرعه را
این خاک را
شخم بزنیم
خم شویم
بکاریم
دوباره سوارها
میچرخانند تازیانهها را
دوباره میتازند
دوباره میآیند
دوباره انبارهای غله میسوزند در باد
شگفتا
دستهای ما تهی نمیشود از دانه
ما بهار
دوباره دست میکشیم
روی همین خاک سوخته
دوباره مشت میکنیم
دوباره بو میکشیم
دوباره اجدادمان زنده میشوند
از بالای دارها
دوباره میگویند
کدام سمت
کدام دانه
دوباره
دوباره
سارا محمدی اردهالی
ارتش سری
روزی
نامت را فاش خواهم کرد
در این سالها
که پروردگار
با لباس مبدل از شهر ما رفت
تو
خلبانهای افسردهی بسیاری را
با دوچرخهای فکسنی
از مرزهای جنون
رد کردی
سارا محمدی اردهالی
۱۲ اسفند ۸۸
عکس: آرش عاشورینیا
که ایام میرود
پیادهروی با من زیادهروی میکند
تعطیلات
ایستادهای پیش چشمم
هر چه شاتر را میزنم
در عکس
تنها دریا پیداست
و دختر بچهای که قلعهای شنی میسازد
سارا محمدی اردهالی
۷ اسفند ۸۸
مثل یک ایستاده در باد
میپرسد چه مدلی کوتاه کنم، میگویم مدل “ایستاده در باد”، میگوید تا حالا نشنیده و چند اسم فرانسوی میگوید که ببیند یکی از آنها است یا نه میگویم خیلی عجیب است چطور نمیشناسد، میرود کتابچهای میآورد با خودش میگوید شاید ایتالیایی است میگویم نه نه اشتباه نکن در واقع اصلش به تپهی سیَِلک کاشان بر میگردد، مال جاهایی است که هم باد زیاد میآید هم به دلایلی همیشه مجبوری بدوی، این مدل طوری است که نه در باد به هم میریزد نه هنگام دویدن، همیشه خوب است، حتا اگر مثلن مجبور باشی نصفه شب از خانه جایی بروی، باز زیبایی خودش را دارد، نیاز به ژل و سشوار هم نیست، میگوید روی کاغذ بکش، یک زیگورات میکشم و یک نفر که کنارش ایستاده و برایش توضیح میدهم این مدل هفت هزار سال قدمت دارد، دیگر فهمیده دارم چرند می گویم، میپرسد ایرانی هستی، میخندم، میگوید اینجا این مدل دورهای مد میشود، الان چند وقتی است از مد افتاده برای همین دیگر یادم رفته بود.
لب دریا
باد میآید
همه دستشان به موهایشان
دامن و کلاهشان
تو
دستها در جیب
مثل یک ایستاده در باد حرفهای
با هفت هزار سال قدمت
به امواج خشمگین
نگاه میکنی
شرق مدیترانه
۲ اسفند آن سال
سارا محمدی اردهالی
شمعدانی شمعدانی است
روی آینهی اتاق خواب
نوشته بودی
من اگر نبودم شمعدانی را آب بدهید
فریاد میکشید
شمعدانی اسم رمز کیست
شمعدانی به کجا وابسته است
میگفتی
شمعدانی آب میخواهد
هیچ رمزی نیست
گیاهی که در سرما گل میدهد
شمعدانی شمعدانی است
۳۰ بهمن آن سال
سارا محمدی اردهالی
آخرین بار موهایت را بافته بودی
لیوان چای را بر میدارم، کمی مینوشم و باز به نوشتن ادامه میدهم، درها و پنجرهها همه باز هستند، باد میآید، هیچ کس بلند نمیشود آنها را ببندد، باد کاغذها را به هم ریخته، همه چیز روی زمین، پخش و پلا شده، مینویسم، فکر میکنم باید بنویسم که شبی هم بود که باد بدی میآمد، درها و پنچرهها محکم به هم میخوردند و هیچ کس بلند نمیشد درها را ببندد، ما هر کدام در خلسهی خود فرو رفته بودیم و فکر میکردیم به هر جهت درها باید باز بمانند شاید کسی که نیمه شب رفته، نیمه شب باز گردد.
۲۷ بهمن آن سال
سارا محمدی اردهالی
افتخار
پشتبامها سربلند لبخند میزنند
آی تمام شهرهای جهان
به تهران
قلب خاورمیانه
تعظیم کنید
شهر من محکم ایستاده است
با تمام زخمهای زیرزمینیاش
۲۱ بهمن ۸۸
سارا محمدی اردهالی