هر چه بینی
بگذر
چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانهی دل
در بزد
گفت
بیا در بگشا هیچ مگو
تو چو سرنای منی
بی لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم
ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی ؟
گفت هر جا که کشم
زود بیا
هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا میداری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو ؟
همچو گل خنده زد و گفت
درآ
تا بینی همه آتش
سمن و برگ و گیا
هیچ مگو
همه آنش گل گویا شد و با ما میگفت
جز
ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو
جلال الدین محمد بلخی
یادم نرود : از مرد عزیز و بزرگ محمدرضا شفیعی کدکنی هزارها بار سپاسگزارم
با این کتاب که قلب من شده است، غزلیات شمس تبریز با آن نوشتههای گوشه گوشهاش
یک خواب راحت
برای چند روز بیشتر ماندن
تمام وسایل خانه را فروختم
حالا که این نوشته را برایت مینویسم
حتا نمیدانم ساعت چند است
شاید ظهر باشد
خداحافظ پیکر مهربان و فداکارم
پیوست : این شعر را پیرمردی که بارانی پوشیده بود، در خواب جوانی برای من فرستاده است.
تنها عنوان شعر از من است.
۲۹ فروردین ۸۹
توضیحی برای یادداشت اول این پست :
گاهی میسازم، گاهی خراب میکنم، گاهی یک قطعه را ثبت میکنم، نه برای خوشحالی یا بدحالی، قطعه وجود دارد، می خواهم جای امنی نگهش دارم، شاید بعدها باز نگاهش کنم. نمیدانم این دوست چرا این خواب را دیده، شاید هیچ وقت هم نفهمم، بعدها باز میخوانمش.
باز خوب است.
گاهی بار اول نمیبینم، گاهی بار دوم نمیبینم، گاهی بار سوم نمیبینم.
تازگیها هزار بار هم شده که ندیدهام، پس
من آدم دوبارهای شدهام
نبودم
شدم و سپاسگزارم .
و
همیشه دیگر “نگران” خواهم بود.
و
یک خواهش از خوانندگان بخشنده و مهربانم، کمی خستهام، کمی زخمی، کمی به هم ریخته، شاید بیدقت بنویسم، شاید با دلهره بنویسم، نامهها را درست نخوانم، به هنگام جواب ندهم. بعدها اگر بازی و دوبارهای بود و شد، درستش میکنم، دوباره کلمات را خیره نگاه میکنم، شاید سر از کارشان در آورم، نشد هم نشد، تسلیمم.
این روزها
مهربان بخوانید مرا
تا بگذرند این بارها و بازیها
سارای پاگرد شما
واکسن سهگانه
کودکش را خاک کرد
خندهها و
مامان مامان گفتنهایش را
باران اردیبهشت بند نمیآمد
کسی شانههایش را نگرفته بود
زانو زد
بالای گودال کوچک
کمی لالایی خواند
غروب بود
به گورکنها پول خوبی داد
وقت برگشت
با خود گفت
دیگر
هرگز به دنیا نمیآورمش
اول اردیبهشت ۸۹
سارا محمدی اردهالی
ایستگاه فوبیرلند*
سوزنبان جوانی هستم
سر ساعت باید
با کلاه و کروات
در ایستگاه بایستم
گاهی قطار باری رد میشود
کوزهها و سفالهای اخرایی، جسد
گاهی قطار مسافربری
فالگیرها و کشیشهای پیر، سربازها
هرگز نپرسیدهام درون کوزهها چیست
کوپههای بویناک کجا میروند
سر دو راهی
ریلها را
وصل یا قطع میکنم
دو راهی که نمیدانم به کجا میرسند
شبها بیخوابی میکشم
از ازدحام آدمها در ایستگاه
همیشه ترسیدهام
از این که آدمها زیادند
ایستگاهها کم
از اخراج شدن
چندی است
دشت را مه گرفته
هیچ کس مرا نمیبیند
کتری را با کرواتم از روی آتش برمیدارم
کلاهم را از پنجره
پرت میکنم بیرون
من شانس اخراج شدن را از دست دادهام
۲۰ فروردین ۸۹
سارا محمدی اردهالی
Phobeerland : دشتی سر سبز که یک بار برای همیشه در مه فرو رفت، شمال خیالات من
عابر
در بولوار سباستو
میان جمعیت قدم میزد،
به بسا چیزها میاندیشید.
چراغ قرمز او را نگاه داشت.
بالا را نگاه کرد
فراز بامهای خاکستری،
نقره فام
در میان پرندگان قهوهای
ماهییی پرواز کرد و
رفت.
چراغ سبز شد.
از خیابان که میگذشت خودش نمیدانست
به چه میاندیشیده است.
اکتاویو پاز، برگردان فواد نظیری
مرثیهای برای بهار
چند بار مزارع ما باید بسوزند
چند بار
پشت کلبههای نیمهسوختهمان
پناه بگیریم
ببینیم
عزیزانمان را میبرند
دست بگیریم
پیش دهان کودکانمان
تا فریاد نزنند
چند بار این مزرعه را
این خاک را
شخم بزنیم
خم شویم
بکاریم
دوباره سوارها
میچرخانند تازیانهها را
دوباره میتازند
دوباره میآیند
دوباره انبارهای غله میسوزند در باد
شگفتا
دستهای ما تهی نمیشود از دانه
ما بهار
دوباره دست میکشیم
روی همین خاک سوخته
دوباره مشت میکنیم
دوباره بو میکشیم
دوباره اجدادمان زنده میشوند
از بالای دارها
دوباره میگویند
کدام سمت
کدام دانه
دوباره
دوباره
سارا محمدی اردهالی
ارتش سری
روزی
نامت را فاش خواهم کرد
در این سالها
که پروردگار
با لباس مبدل از شهر ما رفت
تو
خلبانهای افسردهی بسیاری را
با دوچرخهای فکسنی
از مرزهای جنون
رد کردی
سارا محمدی اردهالی
۱۲ اسفند ۸۸
عکس: آرش عاشورینیا
که ایام میرود
پیادهروی با من زیادهروی میکند
تعطیلات
ایستادهای پیش چشمم
هر چه شاتر را میزنم
در عکس
تنها دریا پیداست
و دختر بچهای که قلعهای شنی میسازد
سارا محمدی اردهالی
۷ اسفند ۸۸
مثل یک ایستاده در باد
میپرسد چه مدلی کوتاه کنم، میگویم مدل “ایستاده در باد”، میگوید تا حالا نشنیده و چند اسم فرانسوی میگوید که ببیند یکی از آنها است یا نه میگویم خیلی عجیب است چطور نمیشناسد، میرود کتابچهای میآورد با خودش میگوید شاید ایتالیایی است میگویم نه نه اشتباه نکن در واقع اصلش به تپهی سیَِلک کاشان بر میگردد، مال جاهایی است که هم باد زیاد میآید هم به دلایلی همیشه مجبوری بدوی، این مدل طوری است که نه در باد به هم میریزد نه هنگام دویدن، همیشه خوب است، حتا اگر مثلن مجبور باشی نصفه شب از خانه جایی بروی، باز زیبایی خودش را دارد، نیاز به ژل و سشوار هم نیست، میگوید روی کاغذ بکش، یک زیگورات میکشم و یک نفر که کنارش ایستاده و برایش توضیح میدهم این مدل هفت هزار سال قدمت دارد، دیگر فهمیده دارم چرند می گویم، میپرسد ایرانی هستی، میخندم، میگوید اینجا این مدل دورهای مد میشود، الان چند وقتی است از مد افتاده برای همین دیگر یادم رفته بود.
لب دریا
باد میآید
همه دستشان به موهایشان
دامن و کلاهشان
تو
دستها در جیب
مثل یک ایستاده در باد حرفهای
با هفت هزار سال قدمت
به امواج خشمگین
نگاه میکنی
شرق مدیترانه
۲ اسفند آن سال
سارا محمدی اردهالی