داریم دسته جمعی
آن سوی خاک
پانتومیم بازی میکنیم
راهت نمیدهیم
گمان هم نمیکنم
میان مردگان قدیم کسی را پیدا کنی
این خاک
تو را بالا میآورد
بس که عادت کرده
به جسدهای من و زهرا و سعید و لیلا
که از ته دل میخندیم
چرا داری گور خودت را میکنی
۹ اسفند ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
روز تعطیل
آدم با حوا تنهاست, حوا با همه
یادگاری بر سینهات
خاطرهای درونم نفس میکشد
تو میشنوی
دوباره همهی ظرفها شکسته میشوند
عصر
برای خرید ظرفهای جدید
بیرون میزنیم
تو فنجانهای قرمز را بیشتر دوست داری
من فنجانهای قهوهای را
کنار فروشگاههای رنگارنگ
سرم را بر سینهات میفشاری
در خاطرهای دیگر
ناپدید میشوم
۲۰ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
در ایستگاه
پیاده میشوی
برمیگردم
تو از پشت زنی را میبینی
که شبیه من است
سوار میشوی
قطار میرود
من
قطاری را میبینم
عین قطاری که تو را میبرد
۲۲ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
چیزی ته کشو
شبها طپانچهام را چک میکنم
همه چیز باید درست باشد
ماشه خوب چکانده شود
گلوله به موقع آتش کند
جذاب است
کاری را که هیچ وقت انجام نخواهم داد
مو به مو مرور میکنم
۳۰ دی ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
درگاه
در اتاق کناری خواب رفتهای
درها و پنجرهها باز است
پرندگان به هوای دانه به این خانه میآیند
من
در قاب در
دست به سینه
لبخند میزنم
تو
قلب مرا خوردهای
۶ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
روز بعد
خورشید بالا آمده است
در رختخواب میچرخم
موبایل و مداد و مسکنها پایین میریزند
کمرم دو تکه شده است
لوکوموتیورانی هستم
بارم سنگ آهن
از روی خودم رد شدهام
۵ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
گلویت
نیمه شب
صدای نفست میآید
برمیگردم سمت تو
” آب میخواهی ؟ ”
چه خیالها میکنم
مگر تاریکی آب میخورد
میگویی بله
۳۰ دی ۸۹
سارا محمدی اردهالی
دارد تلویزیون نگاه میکند
روغن خوب داغ شده است
کوکو را میگذارم
پیشبندم را میبندم
ریمل میزنم
با قابلمههای سیاه و لیوانهای کثیف
از در پشتی فرار میکنیم
۲۲ دی ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
کادو : رنگوبارنگی

