هیچ مردی نمیخواهد
عاشق زنی شود
که در سیرک کار میکند
از آن زنها که باید روی طناب راه بروند
عاشق زنی شود
که هر لحظه ممکن است سقوط کند
و اگر سقوط نکند
هزارها نفر برایش
کف میزنند
۲۳ اسفند ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
تنها ماندن
از دستگاه پرس نمیترسم
آخرش این که
دست آدم له شود
از دستگاه برش اما
بدجور میترسم
این که
انگشتهایم آن سو بمانند
من
این سو
۱۶ اسفند ۸۹
سارا محمدی اردهالی, کارگاه
هواداری
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ
در هواداری
چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر
نه که مهمان غریبم؟
تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام؟
سرور و سالار مگیر
نه که همسایهی احسان توام
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد
تو مرا منتظر و کشتهی دیدار مگیر
.
.
.
تو مرا خفته شمر
حاضر و بیدار مگیر
نه که مجنون ز تو
زان سوی خرد
باغی یافت؟
از جنون خوش شد و میگفت: “خرد زار مگیر”
با جنون تو خوشم
تا که فنون را چه کنم؟
چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر
من به کوی تو خوشم
خانهی من ویران گیر
من به بوی تو خوشم نافهی تاتار مگیر
بس کن و طبل نزن
گفت برای غیر است
من خود اغیار خودم
دامن اغیار مگیر
قطعهی آخر
داریم دسته جمعی
آن سوی خاک
پانتومیم بازی میکنیم
راهت نمیدهیم
گمان هم نمیکنم
میان مردگان قدیم کسی را پیدا کنی
این خاک
تو را بالا میآورد
بس که عادت کرده
به جسدهای من و زهرا و سعید و لیلا
که از ته دل میخندیم
چرا داری گور خودت را میکنی
۹ اسفند ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
روز تعطیل
آدم با حوا تنهاست, حوا با همه
یادگاری بر سینهات
خاطرهای درونم نفس میکشد
تو میشنوی
دوباره همهی ظرفها شکسته میشوند
عصر
برای خرید ظرفهای جدید
بیرون میزنیم
تو فنجانهای قرمز را بیشتر دوست داری
من فنجانهای قهوهای را
کنار فروشگاههای رنگارنگ
سرم را بر سینهات میفشاری
در خاطرهای دیگر
ناپدید میشوم
۲۰ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
در ایستگاه
پیاده میشوی
برمیگردم
تو از پشت زنی را میبینی
که شبیه من است
سوار میشوی
قطار میرود
من
قطاری را میبینم
عین قطاری که تو را میبرد
۲۲ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
چیزی ته کشو
شبها طپانچهام را چک میکنم
همه چیز باید درست باشد
ماشه خوب چکانده شود
گلوله به موقع آتش کند
جذاب است
کاری را که هیچ وقت انجام نخواهم داد
مو به مو مرور میکنم
۳۰ دی ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی
درگاه
در اتاق کناری خواب رفتهای
درها و پنجرهها باز است
پرندگان به هوای دانه به این خانه میآیند
من
در قاب در
دست به سینه
لبخند میزنم
تو
قلب مرا خوردهای
۶ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی