دستهایم میآیند میروند
مثل موج
چیزی را نمیگیرند
دست نخواهم داشت
در آب
در جوهر
در نوشته
قایق را
هل دادهام در آب
و
دست کشیدهام
۲ اسفند ۱۳۹۱
بلند میخندیدیم
در فیلمی قدیمی, با موهای یک طرف بافته شده, بیست ساله, میخندد, فیلمی که فراموش کرده بودمش, لیلا, ژاله, بهار, همه میخندیدیم, برای من کتاب جامعهشناسی نظم را کادو آوردهاند, از مسعود چلپی, یار محمد عبدالهی, همیشه با هم در جلسات انجمن هرهر میخندیدند, چلپی عادت داشت در مثال از طبقهی بالا میگفت یک شازده نمیتواند این کار را بکند منافعش این طور است و فلان… روزهای دانشگاه شهید ملی, مجلس ختم غفار حسینی, چرا کتابهایتان را با روزنامه جلد میکنید, چرا سر کلاس بحث میکنید, چراهای ما و چراهای آنها, دانشجوهای فلسفه سیگار دود میکردند, فرانسهها قربان صدقهی هم میرفتند و ما جامعهشناسیها خلوضع ترین بودیم, از روانشناسیها هم بدتر. غفار به اسم کوچک صدایمان میکرد, آن موقع خیلی بد بود, بچههای آن وری پلاکهایشان را دور انگشت میچرخاندند و بد نگاهمان میکردند, غفار شعری برای ماه گفته بود و در اتوبوس برای ما خواند, بد نگاهمان میکردند و ما بلند میخندیدیم, فراموش کرده بودم. میخواهم به یاد بیاورم.
۱۷ بهمن ۱۳۹۱
” دعا “
بچه که بودم
گوشه داشتم
کنار در کمدی که رویش آینه بود
در گوشهام بازی میکردم
سنگها و برگهایم را میچیدم
پنهانی لاکپشت را میآوردم
میایستادم روبروی آینه
تند تند حرف میزدم
حرف میزدم
لاکپشت دست و پایش را جمع میکرد
میترسید که دو تا میشوم
آن دو تا بزرگ شدند
لاکپشت گم شد
دلم میخواهد
روزی
گوشهای دیگر
لاک پشت برگردد
دست و پایش را بیترس بیرون آورد
و من
یکی شوم
۱۵ بهمن ۱۳۹۱
سارا محمدی اردهالی
” حکم “
به حبس اید فکر میکنم
به قانون مردگان
به قاضیهای زنجیرهای
به کار اجباری
به ساعات طولانی ملاقات با همه
هواخوری روزمره
بازجوییهای مدام
با دستهای باز متر میکنم
سلولم را
و قدم به دریچهای کوچک
نمیرسد
۲۲ دی۱۳۹۱
سارا محمدی اردهالی
” درجه “
ملافهها را جمع میکنم از روی بند
میریزم توی ماشین لباسشویی
نه پودر شستشو نه نرمکننده
همان درجهی قبلی
زانوهایم را بغل میکنم کف آشپزخانه
راهراهها و گلدارها و چهارخانهها میچرخند
۱۵ دی ۱۳۹۱
سارا محمدی اردهالی
” بیحرفی “
پناه میبرم به درخت
به سکوت ریشهها در آب
به پشه
که قورباغه میخوردش
به قورباغه
که مار میخوردش
پناه میبرم به پلنگ
که در کمین آهو نشسته
پناه میبرم به چرخیدن
من
کسی را خوردهام
خورده خواهم شد
۳ دی ۱۳۹۱
سارا محمدی اردهالی
” از قدیم “
وسط فیلمی سیاه و سفید
دستم را گرفته بودم روی قلبم
فیلمی صامت
صفحه سیاه شد:
_ زن نمیخواهد بمیرد _
دوربین آمد نزدیک
با تیتراژ پایانی
کلی حرف داشتم
اما فیلم خیلی قدیمی بود
۲۰ آذر ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی
” پایان “
در کوبیده میشود
خیال میکنی باد است
نشستهای
به پایان شعرت فکر میکنی
میتوانستم
پشت همین در
پایان خوبی باشم
اما دیگر
به خانه باز میگردم
۱۷ آذر ۱۳۹۱
سارا محمدی اردهالی
” رو به رو “
هر کس
هر کاری را
برای سودی انجام میدهد
این دنیا
سودی برای من ندارد
پاهایم را
از لبهی پنجره آویزان کردهام
رو به قلهی دماوند
چای دارچین میخورم
۱۲ آذر ۱۳۹۱
سارا محمدی اردهالی
” جنون “
بالهایش را باز کرده
میچرخد بالای سرم
چنگالهایش نزدیک میشوند
ناگهان
کنده شوم از زمین
سبک
با گردنی خمیده
دور شوم از آپارتمانها
همه چیز
کوچک شود
هفت آذر نود و یک
سارا محمدی اردهالی