پسرم میپرسد
مامان مینویسی تا خود را آرام کنی؟
برمیگردم
نگاهش میکنم
نمیدانم به دنیا آوردمش یا
در یکی از شعرهایم او را نوشتهام
۱۹ آذر ۹۳
دلتنگی
آن درها ریخته بودند، رنگ به رخ نداشتی, ماه میدرخشید، یک کلمه را هزار بار گفتی، منتظر بودند گریه کنی، نکردی، نه که نمیخواستی، گریه روی بلندترین کاج نشسته بود، بلندترین کاج رویش به تو نبود، موسیقی خوب بود، مراقب ساقهایت بودی، گفتی کاش دامن نپوشیده بودم. گفتم زودتر برویم، به من طوری نگاه کردی که انگار میتوانم بلندترین کاج باشم. اسمت گم شده بود، ساق پایت کبود، خواستم بگویم سرجدت برویم، جرات نداشتم، سرت روی پاهایم بود و جملاتی را میگفتی که من مداد نداشتم بنویسم. هر جمله به تمام من حمله میکرد و خوشایند بود باز. قدرتم را جمع کردم بگویم برویم، جملهی بعدیات ویرانکنندهتر بود. میخواستند بلندت کنند ولی پاهای من را گرفته بودی و از زمان بیرون بودی. سرت را کمی بالا آوری با اندک توانی که داشتی لبخند زدی و دوباره رفتی میان کاجها.
” نام او “
نام او را
پس از سالها
در یادداشتهای روزانهام نوشتم
نام کوچکش را
برهنه
بدون اشاره و کدهای عجیب و غریب
آیا میآیند حروف زیبای نامش را از میان کلماتِ امروز، آرامش، عجیب و سرانجام بیرون میکشند؟
نام او را نوشتم با جوهر آبی خوشرنگ
میان صفحات بسیاری
تند و سراسیمه نوشتم
آیا مرا میکِشند میبرند, انگشتانم را خرد میکنند؟
تا صبح
تمام شب
نام او را خواهم نوشت
سوم مهر ۹۳
سارا محمدی اردهالی
اثر
ازیرا نالهی مستان میان صخره و خارا اثر دارد, اثر دارد, اثر دارد, اثر دارد, اثر دارد, اثر دارد, اثر دارد.
” آب غمگینِ دِجله “
رودخانه به زمینهای ما میرسد
فرو میرود در خاک ما
میوه میآورد
میوههای خونی
سبزیجات خونی
۲۶ خرداد ۱۳۹۳
سارا محمدی اردهالی
Terrible Day
“The broken heart. You think you will die, but you just keep living, day after day after terrible day.”
-Miss Havisham, Great Expectations by Charles Dickens
زیبای عزیز من
دو کلمهی خوانا, نیمهباز, چشمهایش را بوسیدم. تو بودی آن جا باز و وحشت بسته شدن آن در نیمهباز. نحیف و خسته کنار کتابها و کلیات سعدی. کلیات سعدی. خندید و دستم را فشار داد, باز هم شعر بخوان و حواسش تنها به کلمه بود. تمام شب صدایم میکردی و ساعت را میپرسیدی و همیشه دیر صبح میشد, به جز آن شب آخر که صبح شده بود و من داشتم بیخیال برایت گل مریم میگرفتم. گلهای مریمی که در گلدان نگذاشتم. دانه دانه روی ملافهی سفید گذاشته بودم. دستم را فشار داد و گفت باز هم شعر بخوان.
” آب “
آب
از سر میگذرد
و هر نیزهاش
نیزهای
۲۹ فروردین
در پیادهرو سر میبُرد
سر قل میخورد توی جوی
کنار سرهای قبلی و بطریهای آب معدنی
” برقصم “
برقصم
بر آپارتمانهای چروک شهر
مثل عروسی که
حوصلهی شوهر تلخش را ندارد
انگور بکارم
زیرزمینهای بایر تهران را
بخندم
مانند شوالیهای
بر زانو افتاده
که خنجر میکشد
آخرین خنجرم را
بر تن تنگ غروب
سه تا پری نشسته بود
زار و زار گریه میکردن پریا …
۲۹ مرداد ۹۲
سارا محمدی اردهالی