نورهای بسیاری میآیند و میروند
سایه ندارم
گاهی به نظرم میرسد
که لبخند هم زدهام
که لبخند هم زدهام
که لبخند هم زدهام
هفت مرداد نود و چهار
سنگهای قیمتی …
پنج
گلوگاه تو و لبهای من
همهچیز همانگونه که هست
شکار خوب
میداند
شکار خوبی است
پنج صبحِ پنج مرداد نود و چهار
سنگهای قیمتی از زیر خاک بیرون میآیند
تلفن
یخچال خراب شده
همسایه آش آورده
برای میز آشپزخانه با پارچهی پرده رومیزی دوخته
میگوید و میگوید و یادم میرود
چطور بوده است شکل غم
صدایش
شربت بهارنارنج شیراز است
روز خوب
عجیب است. مدام مینویسم. اشباح در سرم میچرخند. ذهنم سرعتش بسیار زیاد است و هر چه یادداشت میکنم باز عقبم. همه چیز در حال فوران است. زیبایی به شکلهای گوناگون سنگینی میکند.
سنگینی و سبکی
آدمها مثل مورچهها تکههای نان زیبایی را به دندان گرفتهاند و از کنارم رد میشوند. نمیتوانم تمام آن چه میبینم را ثبت کنم و مهمتر از آن به همان زیبایی ثبت کنم.
ناتوانم ولی قلبم محکم و پرشور میزند.
سارا، بیست و یک تیر نود و چهار
بالا و پایین
در خیابان ولیعصر
گرما بیداد میکند
آن بالاها دو چنار
لیوان آبجویشان را محکم به هم میزنند
کسی حواسش به ریشهها و یا
شاخههای بالای چنارها
نیست
یادداشت تشکر
به آنهایی که عاشقشان نیستم
خیلی مدیونم.
احساس آسودگی خاطر میکنم
وقتی میبینم کسِ دیگری به آنها بیشتر نیاز دارد.
شادم از این که
خوابشان را پریشان نمیکنم.
آرامشی که با آنها احساس میکنم،
آزادی که با آنها دارم،
عشق، نه میتواند بدهد،
نه بگیرد.
برای آمدنشان به انتظار نمینشینم،
پای پنجره، جلوی در.
مثل یک ساعت آفتابی صبورم.
میفهمم
آن چه را عشق نمیتواند درک کند،
و میبخشایم
به طوری که عشق ، هرگز نمیتواند.
از دیدار، تا نامه
فقط چند روز یا هفته است،
نه یک ابدیت.
مسافرت با آنها همیشه راحت است،
کنسرتها شنیده میشوند،
کلیساها دیده میشوند،
مناظر به چشم میآیند.
و وقتی هفت کوه و دریا
بینمان قرار میگیرند،
کوهها و دریاهایی هستند
که در هر نقشهای پیدا میشوند.
از آنها متشکرم
که در سه بعد زندگی میکنم،
در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،
با افقی که تغییر میکند و واقعی است.
آنها خودشان هم نمیدانند
که چه کارهایی میتوانند انجام دهند.
عشق دربارهی این موضوع خواهد گفت:
« من مدیونشان نیستم.»
ویسواوا شیمبورسکا، ترجمهی ملیحه بهارلو
پاگرد، پاگرد عزیز
سلام کاوه
خیلی ممنونم
دوباره میتوانم بنویسم.
وااای
دوازده تیر نود و چهار
سارا
باندها
باندها را عوض میکند
روی زخم بتادین میزند
مسکن نمیخورد
یک پله به آنا آخماتووا نزدیک شده است
به سایهای در میان شما
« درد »
رازها از تاریکی بیرون نمیآیند
رازها بچهدار میشوند
بچهها سنگین و پرآرزو
ناگهان میایستی
به دیگران میگویی
کمرت گرفته است
کلمات من
کلماتِ ناخودآگاه چه نسبتی با سیاهچالههای شب دارند؟
کلماتِ ناگهانی من را میمکند از دهان خودم
شلیک میشوند
میشکافند قلب مرا
کلماتِ ناگهانی دست میبرند در قلب من، میان گوشت و خون میجورند مرا
میپرسند
آیا هنوز خامیِ راست نگفتن با تو هست
ها ها ها هاه میخندند
به هزار دنیای موازی میخواهم قسم بخورم که…
و
لال شدهام
کلماتِ من …
کلماتِ من …
کلماتِ من …