غسالخانه برق نداشت
تابوت
سنگینتر از شب بود
و در تاریکی
پرچمی که روی تو انداختیم
سه رنگ داشت
قرمز
قرمز
قرمز
از کتاب گل سرخی در زد، نشر چشمه
گوزن زرد ایرانی
گوزنی معتدلم
هنوز فصل منقرض شدنم نیامده
میچرخم میان دشتها
دلشورهای ندارم
اگر
شعری برای مزارع
به ذهنم نمیرسد
خیابان ولیعصر
۱۶ اردیبهشت ۹۵
در کمپ
خبرنگار از دختربچه پرسید
دوست داری کی برگردی خانهات
دخترک گفت فردا
چرا
چون عروسکم را
آنجا
در سوریه پنهان کردهام
ماهی
ماهیِ مانده در تور
تو میمیری
تو را نمیخواستم
بهمن ۹۴
به شکل شرمآوری متناسب و معتدل است.
چطور میتوانم کلمهها را مرتب کنم و بنویسمش.
این را فقط نوشتم که بگویم بسیار بسیار ناتوانم.
دربارهی مراقبه
بهمن ۹۴
تیره و تیرهتر
دردی درونت است
چای دم میکنی
قهوه را با دقت درست میکنی
درد
درون چایها و قهوههایت
رشد میکند
تیره و تیرهتر
اما تو روشنی
اول بهمن نود و چهار
گل سرخی در زد
کتاب شعر جدیدم چاپ شد؛ نشر چشمه؛ به نام گل سرخی در زد.
آه
خیلی عجیب است؛ همه چیز دیوانهوار عجیب است.
کتاب را دستم میگیرم و با شگفتی شعرهایم را میخوانم.
یک دنیا ممنونم از شما
سارای پاگرد
پ. ن. اگر کتاب را خواندید؛ برایم بنویسید؛ مثل قدیم. مثل این دوازده سالی که گذشت.
آن مرد در هتل کالیفرنیا
نمیدانم. اصلن نمیدانم دنبال چی هستم. چند کلیپ از ستینگ را نگاه میکنم. من یک مرد انگلیسی هستم توی نیویورک. بعد آن یکی که توی صحرا با یک رانندهی زن میرود و با یک مرد عرب با هم میخوانند. نه این هم نیست. دنبال یک صورت هستم. یک صورت بسیار … بسیار چی؟ نمیدانم. بعد توی یوتیوب، آن کنار پیشنهاد میکند هتل کالیفرنیا را ببینم. رویش کلیک میکنم.
آن مرد پیدا میشود در کنسرت هفتاد و هفت، یک سال بعد از تولد من روی سن دارد درامز میزند و میخواند ولکام تو د هتل کالیفرنیا. این صورت. خوب نگاهش میکنم و نمیدانم چطور یادش افتادم. پیراهن مشکی پوشیده، چهار تا گیتاریست جلوی سن مینوازند. همیشه وسط کلاس به دانیال همین را میگفتم. قرار ما کنسرت ماه با چهار گیتاریست که برای کرهی زمین مینوازند. دنی الان لندن است دارد حقوق بینالملل میخواند، با چهار گیتاریست که جلوی سن ایستادهاند. قرار ما جدی بود. کنسرت ماه باید چهار گیتاریست داشته باشد. اما آن مرد که میخواند. صورت آن مرد.
چطور از ناخودآگاهم بیرون کشیده شد. مرد با پیراهن مشکی دارد میخواند ساچه لاولی پلیس، ساچه لاولی فیس. خوب نگاهش میکنم و اصلن نمیدانم چرا. تنها دوباره به خاطر میسپارمش تا دوباره به یاد بیاورمش.
با چه شوری میخواند. مرد با پیراهن مشکی. با چه شوری سرش را تکان میدهد، با چشمان نیمهبسته. ساچه لاولی فیس. حالت موهایش.
ساعتها
چه اتفاقی دارد میافتد؟ در طول روز چندین بار از خودم میپرسم.
نمیدانم. تنها روز و شب عوض شدهاند و این را میتوانم تشخیص بدهم.
بودن و نبودن
هستیم ولی نیستیم. در مترو دستم را به میلهای گرفتهام و ایستادهام. در هدفون دارم ترانهای را گوش میدهم: خواب خرگوش به خواب یار میماند بله… بالای در واگن با فونتِ بزرگ نوشته عباس و تیرها و نیزهها در تنِ حروف ِعباس فرو رفتهاند. دختری که مقابل من نشسته حجاب سفت و سختی دارد و بسیار مغموم است، با خودم فکر میکنم شاید او دارد عزیرم کجایی دقیقن کجایی را گوش میدهد که این همه محزون شده. زنِ دستفروشی سوار میشود. دخترِ مغموم صدایش میکند، صدایش نمیرسد، زنی که موهایش را روشن کرده زن سوتینفروش را صدا میکند. زن با صورتی خوشحال سمت ما میآید. دختر که انگار از قبل سوتینفروش را میشناخته به او میگوید هفتادِ سرخابی و زن از میان سوتینهای بسیاری که دستش است هفتادِ سرخابی را بیرون میکشد. ده هزار تومان میشود. ترانهی من عوض شده: من دیگه اون آدم قبلی نیستم…تا وقتی که تو نباشی هیچی عوض نمیشه…قفلای زندگیم فقط با دست تو وا میشه…. از گرما چند نفری شالهایشان را برداشتهاند. یک نفر که موهایش را خرمایی روشن کرده و یک نفر که موهایش مشکی است، این دو نفر هر از چندی نگاهِ خوبی به هم میکنند که انگار میگویند خیلی گرمه حق داریم شالمان را برداریم. دخترکِ مغموم ایستگاه شهید بهشتی یا همان عباس آباد پیاده میشود. زن چادری مسنی سوار میشود، دستش تسبیح است و شروع میکند به ذکر گفتن. هفتتیر دو زن دستفروشِ دیگر سوار میشوند. جمعیت در این ایستگاه خیلی زیاد میشود. زنها به نوبت شروع به حرف زدن از جنسها میکنند اولی میگوید این رژِ لبهای من مثل بقیه، مالِ مترو نیستند که خوب نباشند مالِ داروخانهها هستند. جنسِ من عالیست از بقیه که خریدند بپرسید. شماره تلفن هم میدهم. بعد کیف بزرگ برزنتیاش را میگذارد روی پای زنی که دارد ذکر میگوید و به او میگوید ببخشید چند لحظه. زنِ تسبیح به دست با لبخندی جوابش را میدهد و چند نفری رژِ لبها را بر میدارند پشتِ دست رنگشان را امتحان میکنند. حالا نوبت زن بعدی است او میگوید ریملهایش همه جا پنجاه تومان است و او فقط ده تومان آنها را میدهد چون دارد شغلش را عوض میکند. دروازه دولت هر دو پیاده میشوند. من هم پیاده میشوم. ترانهی آخرم شروع میشود: برو وسط برو وسط، منتطر چی هستی پس…برقص برقص، تا که بشی مست، این فرصت رو نده از دست. من و تعدادی از خوابگردها در سطح شهر پخش میشویم، شاید هم دود میشویم.