۱۲ تیر ۱۳۹۸: «خالصانه به تو میگویم.»
طمأنینه
آرام گرفتن، قرار گرفتن، آرامش، قرار، سکون، سنگینی، وقار، مکث، آهستگی،
کندی، متانت، تانی، آرامیدن، آرامیدگی، نرمش، درنگ، سبکی، سکون، سکون قلب.
…
پیش رویت
دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
دامن دولت جاوید و گریبان امید حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
…
اول اردیبهشت ۱۳۹۹
یادگار پدربزرگ
آن سال وقتی از سفر برگشتم، چمدانها را بردم خانه و به دیدنش رفتم.
این شعری بود که با حال خوش برایم خواند:
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم / نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
خندید به شیوهی خودش و حرف زدیم، آخرین کلمات بود.
هر وقتی میتوانم آن روز و آن لبخند را فراخوانم.
عنوان اشتباهی
پاگرد کمی مشکل دارد، درست میشود.
رابطه
حالا که قلم روی کاغذ است
حالا که مینویسم
میتوانم ببینم
بهوضوح چشمان درخشان و خیسش را ببینم
شانههای نحیف و لرزان
تنی که میخواهد خود را بدرد
پاهای لخت کودکانهای که نفسزنان میدوند
میدوند و میروند در مداری نامرئی
دارد چریده میشود
خونش مکیده میشود
در جامهای جشنی تاریک
.
اگر بتوانم
ساعد چپش را بگیرم
پیش از ناپدید شدنش
پیش از آنکه دستم از او رد شود
پیش از آنکه
به آن بلندی غریب برسد
.
محکم ساعدش را بگیرم
روی زانو بیافتد
اگر بتوانم
تکانهای شدیدش را
با قلبم
مهار کنم
.
لگد میزند
لگد خواهد زد
دارد کشیده میشود
با قلبم
اگر بتوانم
با قلبم
.
۸ فروردین ۱۳۹۸
وفاداری
ایستاده کنار خیابان
دل رد شدن ندارد
راحت له میشود
چرا اینجا پیادهاش کردهاند
ماشینها و آدمها سریع میگذرند
دنبال کارت ملیاش میگردد تا نام و فامیلش را تکرار کند تکرار کند تکرار کند
مراقب پای راستش باشد که نمیآید
به آزاده بگوید باز برایم مرغهای آبی بکش
برگ بکش
کاغذها را جمع کن
کاغذهایی که مال قدیماند
دهان بازماندهی قدیم
منشی ویزیت را بگوید
تمام پولت را بگذاری روی میز
حواست باشد سریع دستهایت را برگردانی تو جیبها
تکانهای نامنظم
ضربات نامنظم و مداوم
نامنظم و مداوم
بچه دست مادرش را رها میکند
به تو اشاره میکند
میدانی چه میبیند
مادرش نمیبیند
برمیگردم به همان خانه
تو خوابی حالا
کرهی زمین دارد میچرخد
وقتی بیدار شوی
سخت خواهی گریست
بدقولی
گمانم دیگر نمیتوانم به خودم بگویم هنوز وقتش نشده است. دیروز در یک سریال امریکایی بیمزه دیدم یک نفر به شخصیت اصلی گفت حالا فقط یک کار مانده: باید شروعش کنی.
یک بار یک اشتباهی کردم به دوستی که غمگینم کرده بود گفتم دور شو. او هنوز دارد دور میشود و این کار من چقدر بد بود. دستم نمیرسد بگویم بس است.
باید شروعش کنم. میتوانم به خودم بگویم با سال جدید شروع خواهم کرد.
دیروز فکر کردم کی خواهم مرد؟ چقدر وقت هست؟ چقدر دارم وقت را هدر میدهم؟
بازگشت به همان نقطه اما بالاتر
…
میروم برای مراسم
لباسی تازه به خیاط میدهم
شانههایم را اندازه میگیرد
قد و دور سینه و دور کمر
«جیب هم داشته باشد؟»
«بله.»
برای سنگها
برای آخرین نامه که مینویسم
عزیزترینم
تو زیباترین بودی
چه هنگام مرگ
چه پس از مرگ
در دیدارهای شبانهمان.
.
.
.
از کتاب برای سنگها
زمین خوردن
یک پلهی چوبی کهنه بود. شاید چهل سانت. پایم را که رویش گذاشتم فکر کردم چندان محکم نیست. درست همین وقت زیر پایم خالی شد. دو طرفش را میخ کوبیده بودند. بدیهیست که میخها در پایم فرو رفتند. محکم زمین خوردم. خواستم سریع بلند شوم فکر کردم دوباره میخها درگیر تنم میشوند. پس آهسته خودم را از میان چوبهای کهنه و میخهای بلند قدیمی بیرون کشیدم. کمی میلرزیدم و لنگ میزدم. به خانه که رسیدم لباسهای خونیام را عوض کردم.
استاد که شبیه میشل فوکو بود با یک عینک زشت قاب قهوهای داشت تقریبا فریاد میزد و متنی را میخواند. تمام متن مسخرگی و دشنام بود. دانشجوها عربده میکشیدند و تشویقش میکردند. سخنرانی در یکی از سالنهای بزرگ پاریس سه تشکیل شده بود. روزگاری بود که اگر عربده نمیکشیدی موافق چیزی بودی که دقیق معلوم نبود چیست ولی آبرومند هم نبود. دختر روی یکی از نیمکتهای بزرگ کنار دانشجوهای جوان و پرمدعا و پرهیاهو نشسته بود. نمیدانست موضوع سخنرانی نقد ادبیست یا جنسیت یا آگاهی و بهمان. فرقی هم نمیکرد. بعضی آمدهاند در چیزی بمانند ولی او آمده بود نگاه کند و رد شود. در انتهای سخنرانی دختر که دامن کلوش پشمی و شومیز قرمز تنش بود بلند شد. پشت به سخنران رو به دانشجوها ایستاد و گفت این نقد نیست. این مسخرهبازی و دشنامگوییست. شما تسلیم جو شدهاید. این حرفها هیچ معنا و مبنایی ندارند. مرد عینکی صورت او را نمیدید. جواب درستی نداد. گفت بههرحال وقت امروز تمام شده است. دستهای از پسرها بلند خندیند. استاد همراه چند نفر بیرون رفت. دختر بارانی کرمش را روی دست انداخت و سعی کرد خودش را به جمع برساند.
در کوچهپسکوچهها راه میرفتند و بحث میکردند. غروب شده بود. مرد جوان یک بطری ودکای کوچک از دکهای خرید. حالا فقط سه نفر بودند. دختر و یکی از پسرهای دانشجو. مرد جوان دو دانشجو را به سمت پلههایی برد که رسم بود وقت غروب آنجا وقتگذرانی کنند. نشستند. ناگهان دختر متوجه شد او را جایی دیگر دیده است. چیزی را به روشنی به خاطر آورد. اتفاق خوبی نبود. مرد خونسرد بود. همین وقت بود که چیزی تیز در پهلوی دختر فرو رفت. دختر متوجه دست مرد که پشتش بود شد برگشت وحشتزده در چشمهای مرد نگاه کرد، صورت مرد حالا شبیه مار بود و بیتفاوت روبرو و غروب را تماشا میکرد. دختر نتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد.
بعد میگرن بود.
برنامه تمام شده بود. دعوتی بود با عنوان چرا ادبیات. با گوشی به هم پیام دادیم. ف چند ساعت رانندگی کرده بود تا خودش را به شهر من برساند. نزدیک محل اقامتم یک مغازهی تجهیزات اسب را دیده بودم آن را روی نقشه پیدا کردم و برایش فرستادم. اسم مغازه را یادم نیست ولی محلهی کوچکی بود و راحت میشد پیدایش کرد. زین و کفش اسبسواری و از این چیزها داشت. از دعوتکننده و یکی دو آشنای دیگر خداحافظی کردم و با عجله خودم را به مغازه رساندم. شک نداشتم ف آنجاست چون پیام داده بود رسیده است. چند سال بود ندیده بودمش؟ در را باز کردم. پشت در بود. درست روبرویم. یک شال را پیش صورتش گرفته بود و میخندید. نمیخواست صورتش را ببینم.
پنج صبح است. دیشب تا دیر وقت باران میآمد. آهسته خودم را از میان چوبهای کهنه و میخهای بلند قدیمی بیرون کشیدم. میلرزیدم و لنگ میزدم. به خانه که رسیدم لباسهای خونیام را عوض کردم.
کلید میچرخد و در باز میشود.
وقتی باد میآید تعادل داشتن سخت میشود. به سمتی میرویم که شاید اگر میایستادیم و فکر میکردیم نمیرفتیم. تصویرها را درست نمیبینیم. نشانههای راه میان خاک و برگ و غوغای برخاسته نادیده میمانند. وسط باد زنگ زدم به دوستی که در شهری دیگر از سر کار آمده بود و دوشش را گرفته بود و آرام روی مبلش نشسته بود. گفتم باید میرفتم نقاشیهای ماتیلدا را میدیدم که سر از طبقهی دوم خانهی پیکاسو در سنایی در آوردم. گفت چقدر آدمهای خستهکنندهی آن خانه را میشناسد. حرف زدیم. میان حرف فهمیدم تصمیم من همان رفتن و دیدن نقاشیهای ماتیلدا بود. میان حرف فهمیدم خودم هم میدانستم آن خانه به من ربطی ندارد و من آن اداهای محقر را دوست ندارم. پس چرا آنجا رفته بودم میان کسانی که نمیخواستم؟
تسلط داشتن به تعادل داشتن کمک میکند. اگر مسلط بودم، سریع میگفتم من آنها را میشناسم. من آنها را دوست ندارم. من نمیآیم. تعادلم را برای خوشایند دیگری یا در مسیر راحت اشتباهی قرار گرفتن از دست نمیدادم.
تسلط و تعادل به همدیگر نیرو میدهند. آدم باشخصیت اینشکلیست که هر دوی اینها را درون خود دارد. مدام میداند ارزشهایش کدام هستند. میداند برای چه از خانه بیرون آمده است. کجا میرود و کجا نمیرود. میداند مرزهایش چه هستند. این به معنای این نیست که به خودش آزادی نمیدهد، به این معناست که دقیق در جریان خودش است. آدم مسلط را نمیشود ساده فریب داد. او آزادهتر از این حرفهاست.
روشن است که این تعادل و تسلط تمرین میخواهد. هر روز میتوان خود را نگاه کرد و دید که باز چه قدم اشتباهی برداشته شده و به مرور میبینی امکان ندارد پایت را جایی بگذاری که نمیخواستهای و بسیار جدیتر همصحبت کسی شوی که جان را میفرساید.