چه خواهد بودن

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام

دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

برای گوشِ شکوفه

برای نوشتنِ این کارِ نوجوان به شوکی فکر می‌کنم. برای او می‌نویسم. فکر می‌کنم باید برایش باشور تعریف کنم. بخندانمش. با هیجان بپرسد خب! بعدش چه شد؟ واقعا؟ فوق‌العاده است! چه خوب! حالا برایم بگو کسی آن پلنگ را از نزدیک دیده است؟

Personne


Young girl with roses (1961) de Johann van der Kuken (1938-2001)

عکس مرا به یادِ خاطره‌ای قدیمی انداخت. یادآوری‌اش به‌شکل ویژه‌ای لبخند به لبم می‌آورد. وضعیتی که هنوز به‌نوعی ادامه دارد. دوستی فرانسوی هر روز صبح سوالی می‌کرد که پاسخش این بود: Personne.

نزدیکِ خرداد

احتیاج به سکوت داشتم، اینستاگرام را غیرفعال کردم. دو تا کار را باید سریع تمام کنم و تحویل بدهم. هنوز نرسیدم کولر را راه بیاندازم. امیدوارم تا آخر هفته هوا خوب و خنک بماند. وقت‌هایی که خسته‌‌ی خسته هستم یا دیگر نمی‌توانم کار کنم عربی و آلمانی می‌خوانم، حس خوبی می‌دهد به خاطر سپردن آهنگ و معنی کلمات.

صبح درخشان

کمی از ساعت شش صبح گذشته است. پنجره را باز می‌کنم. ورزش و بعد قهوه. سارا آهنگی برایم فرستاده که خاطره‌ای را به یادم می‌آورد. می‌آیم برایش بنویسم که، شروع پیام: سارا جانم، مرا متوجه موضوعی می‌کند. بعد آقای بولگاکف که شب پیش تا دیروقت می‌خواندمش قدم دوم را برمی‌دارد. فکر می‌کنم چه صبح درخشانی و آن‌چه در ذهنم شکل گرفته را یادداشت می‌کنم.

دسته‌ی حاضرآماده دسته‌ی شعر نیست و اشاره دارد به مارسل دوشان، نوشته‌ای که اسم ایستگاه‌های خط یک متروی تهران است در دسته‌ی حاضرآماده قرار دارد.

دسته‌ی حاضرآماده، دسته‌ی شعر نیست. دسته‌ی حاضرآماده به مارسل دوشان ربط دارد. هاهاها.

حالا از این نگاهِ گیج بگذریم، خنده‌ام می‌گیرد که بخواهم به چیزی که ده سال پیش نوشته‌ام برگردم. همیشه باید به تاریخ نوشته‌ها دقت کرد.

صدای پرندگان و صدای صبح.

حکایت نوشتن رمان

 به ماه خرداد که برسیم، یک سال می‌شود که گفته‌ام در حال نوشتن رمان هستم. گفتن این حرف برایم فشار زیادی داشت و با معرفی سایت حامی این فشار رو چند برابر کردم. دوستانی برایم نوشتند و حمایت کردند؛ با مهربانی و لطفِ بسیار نوشتند. حسی دو گانه داشتم، نگرانی که چطور منِ منزوی دارم برنامه‌ام را جار می‌زنم و شور که مهم نیست بگذار بر خلاف قالبِ خودت حرکت کنی. هر طور نگاه کنم، به‌روشنی خودم را درگیر کردم.

حالا فکر کردم، خرداد‌ماه که برسد دیگر از سایت حامی بیرون بیایم، اسامی کسانی را که حمایت کردند برای خودم نگه دارم و باقی کار را در همان سکوت قبل پیش ببرم.

اسم‌هایی در این لیستِ عزیز وجود دارند که روشنم می‌کنند.

در مورد خود رمان: طرح‌ها و یادداشت‌های بسیاری نوشته‌ام، اما هنوز کار بسیاری در پیش است. این مدل نوشتن با نوشتن‌های قبلی‌ام بسیار فرق دارد. می‌توانم بگویم مضطرب و نگرانم می‌کند که باید مسلط بودن را تمرین کنم. گاهی با نوشتن جمله‌ای قلبم از جا کنده می‌شود.

گزارش

شک و تردید همیشه با من بوده و هست. در نهایت برنامه‌ی نوشتن رمان را به زبان آوردم. کار سختی بود. از مرزی نامرئی گذشتم. حالا پروژه‌ام روشن است. کسانی در جریان‌اند، حمایت کرده‌اند و دوست دارند این کار به پایان برسد.

نوشتن این رمان زمان‌بر است. خواندن بسیار می‌طلبد، نوشتن و نوشتن بسیار نیز.

دو سال؟ سه سال؟ پنج سال؟ نمی‌دانم.

بسیار ممنونم از پشتیبانی دوستان دور و نزدیک، بسیار ممنونم

چه می‌توانم بگویم! باید کار کنم.