بعضی کلمات

دقیق بودن کار سختی‌ست. می‌توانم بگویم من صادق بودم و هر چه به ذهنم رسید گفتم. به‌نظر می‌رسد صادق بودن آن‌قدر قشنگ است که فریبم می‌دهد.

بر اساس تجربه، فکر می‌کنم بعضی حرف‌ها را به‌هیچ‌وجه نباید زد. کار درستی نیست که در صورت کسی حرفی بزنی که اعتمادبه‌نفس او ویران شود و بدتر این‌که دلش بشکند. حرفی که سبب هیچ خیری نمی‌شود و حاصلش ویرانی و خرابی‌ست.

دقتِ من با زندگی کردن و تجربه کردن بالا می‌رود. آدمِ دقیق مسلط است؛ می‌داند در موقعیت‌های مختلف چه حرفی را بزند و چه حرفی را نزند. یکی از کیفیت‌های زیبای انسانی که با آن آشنا شده‌ام همین دقت داشتن است، فوق‌العاده زیباست چون مدام می‌توانم دقیق‌تر باشم و زیباتر.

به‌هر‌حال آدم اشتباه می‌کند. چه کنم؟

قدمِ بعدی را بهتر برداشتن. چشمان تیزبین داشتن و دقیق شدن روی ظرائف و نکته‌های باریک.

نوشتن درباره‌ی نوشتن

موضوعی‌ست که گاهی بسیار آزار دهنده می‌شود: نوشتن درباره‌ی نوشتن. هیچ نمی‌فهمم چرا بعضی‌ وقت‌ها نمی‌توانم با سرعت مغزم بنویسم و از سویی بعضی وقت‌ها تمام کلمات و جملات به‌نظرم مسخره و عجیب می‌آیند. از این بگذریم، خواندن شعرهایی که این روزها نوشته می‌شود حسابی اذیتم می‌کند. مشکلی وجود دارد و تا دقیق خود مشکل را نتوانم تعریف کنم، ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسد و در نتیجه حرفی برای گفتن ندارم. همین‌قدر می‌دانم که باید فاصله‌ بگیرم. به‌شکل حسی می‌دانم باید از چه چیزی فاصله بگیرم و چه چیزی اذیتم می‌کند، اما نمی‌توانم توضیحش بدهم.

چیزهای خنده‌دار

وقتی سنِ آدم بیشتر می‌شود، تعدادِ چیزهای خنده‌دار هم بیشتر می‌شود. بسیار چیزها را تجربه کردی و فکر می‌کنی فلان آدم عجب حرفِ بی‌اساس و خنده‌داری می‌زند. البته که به زبان آوردندش پسندیده نیست.

فکر می‌کنم خودم چقدر کارهای خنده‌دار در سال‌های دانشجویی و پس از آن کرده‌ام و از این هم خنده‌ام می‌گیرد و البته در نظر می‌گیرم هنوز هم کارهای خنده‌دار بسیاری منتظر من هستند.

پندِ پیران را چه کسی گوش می‌دهد؟ هر کس دوست دارد تا اندازه‌ای در این خنده‌ی جمعی نقش داشته باشد. فکر می‌کنم اگر آدمِ پیری بتواند تجربه‌اش را دقیق و درست منتقل کند، ما سریع‌تر از چیزهای خنده‌دارِ پیش‌پاافتاده می‌گذریم و به چیزهای خنده‌دارِ اصلی می‌رسیم.

چهار صبح

خوب است که اکثریت خوابند. صدای پرندگان صبحِ زود فرق دارد با صدای پرندگانِ روز. شاید هم در روز اصلن صدا به صدا نمی‌رسد. می‌آیم این‌جا چیزهایی می‌نویسم. بد نیست این نوشتن در مه و تاریکی. برای رفعِ خستگی و ادامه دادن به کار.

گاهی فکر می‌کنم این چیزها که می‌نویسم به چه درد می‌خورد. اما خب جوابِ این سوال هم مهم نیست. از جدی گرفتن خوشم نمی‌آید. مربای به خوشمزه‌ای به دستم رسیده است. کره و مربا در ساعت پنجِ صبح.

گاهی از این‌که چراغ روشن است و وجود دارد خوشحال می‌شوم. کلید را می‌زنی و خانه روشن می‌شود.

کلمات

از مسبوق، بیشتر بوقش را می‌شنوم و از ریاضت، ریاضی به ذهنم می‌رسد. اهمیت ویژه‌ای ندارد. گمانم هر کس کلمات را یک‌جور می‌شنود. سمتِ خنده‌دار دنیا، بانشاط است.

هر چه می‌نویسم، اهمیت ویژه‌ای ندارد.

چه خواهد بودن

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام

دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

برای گوشِ شکوفه

برای نوشتنِ این کارِ نوجوان به شوکی فکر می‌کنم. برای او می‌نویسم. فکر می‌کنم باید برایش باشور تعریف کنم. بخندانمش. با هیجان بپرسد خب! بعدش چه شد؟ واقعا؟ فوق‌العاده است! چه خوب! حالا برایم بگو کسی آن پلنگ را از نزدیک دیده است؟