پروانهها
در پیله میمیرند
خیلی از پروانهها
دسته: جوانی و خامی
شب به خیر عزیزم
شیر سر رفته
گاز را محکم دستمال می کشم
در می رود دستم
می گیرد گوشه ی گاز
خون می آید
برمی گردم
سر تو که نیستی داد می زنم
“دلم می خواهد”
می لرزم
مثل همیشه می گویی
“آرام باش”
اما نمی توانی ادامه دهی که
“من اینجایم کنارت”
.
.
.
* حکایت ما، شعری ست از عباس صفاری، سایت رندان دیروز چند بار خواندمش، آرامش بخش بود.
فصل سگ
تمام سالهایی که
جوان صدایم میکردند
فصل جفتگیری سگهای زرد بود
این فصل ادامه دارد
میروم عطاری
حنا و قهوه و روناس میخرم
با رنگهای طبیعی شروع میکنم
رنگ کردن
موهای بلندم را
Adult cold
برف میبارد
چرا لباسها را پهن کردهام؟
چرا برف را ندیدم؟
امروز تعطیل بوده انگار
بوی غذا میآید
غذای خوش بوی روز تعطیل همسایه ها
مبل مرا بغل کرده
خیلی وقت است
نمیدانم از کی
تلفن زنگ زد چند بار
نتوانستم بلند شوم
سرما خورده ام آیا ؟
نمیدانم
فردا باز سردم خواهد شد
لباس ها خشک نمی شوند
می دانم
کلاغ سیاه
می گویند
کلاغی سیاه
با منقاری دراز و بال های چرک
سوژه ی مناسبی برای یک شعر نیست
چه کنم
همیشه عصرها
همین کلاغ
در شعرهای من
غار غار می کند
در آینه
وصیت من به تو
یک چشمک است
هر جا که رفتی
هر جا که بودی
هنگام پاشیدن آب به صورت
که زلال می شود دل آدم
برای من در آینه
چشمک بزن
آینه راز دار من است
بگذار تا آخر دنیا
خیال کنم
چشم چپت در آینه
دیوانه ی من است
شهر بازی
می روم شهر بازی
پر از بچه است
خیال می کنم
کدام دختر
دختر من
کدام پسر
پسرک من
می خندم آرام
به تمام بچه ها
و به آرزوهایم
که بوی نا گرفته اند
کور پدر زاد
باز کنم روسری ام را
ببندم به دهانت
نه !
گوش به تو نمی دهم
که دل نداده ای به من
آرامش
این باد میوزد و میرود
این آب میساید و میگذرد
این خاک در بر میگیرد و از خاطر میبرد
این آتش میسوزاند و خاموش میشود
این حال
یک چاقوست
تا دسته فرو رفته در پهلو
نام کوچک دوست بر آن
درد هم یبداد کند
که میکند
یک ناروست
باور نکن
باور نمیکنم