دخترک
مداد چشم میفروخت
ریمل چینی با مارک فرانسوی
یکی صدایش میکرد
یکی قیمت میخواست
یکی خیره بود
به کبودی گونهاش پوشیده با رژ گونه
خیره به رد زخمی
که از مچش میرفت زیر آستینش
دخترک مداد چشم میفروخت
ریمل چینی با مارک فرانسوی
ریملی سیاه و حجم دهنده
۳۰ دی ۹۲
سارا محمدی اردهالی
دسته: چمدان قدیمی
” استخوانها “
پوستی جدید دارم
از مرغوبترین پوستهای زندگیام
پس از مرگ تو
این لباس را به تن کردم
تو
میدانی زیر پوست چه میگذرد
و دیگران میگویند
چه پوست زیبایی
۷ دی ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” اول آذر “
تو پشت دری
کوبیدن قلبت را میشناسم
خِسخِس حنجرهی سوختهات را
من پشت درم
با پاهایی که خسته نمیشوند
از دویدن
و ایستادن
این سوی در
میان ما مردانی
بینام
بیچهره
که ترسها و ناکامیهاشان را
پشت تفنگی کهنه
تفنگی عاریهای
پنهان کردهاند
تفنگی که از جیبی در میآید
در جیبی دیگر فرو میرود
با اثر انگشت شعبان بیمخ
میگردد
میگردد
میگردد
یکی از بیچشم و روها
سمت ِنام و نام خانوادگی و شماره شناسنامه و نام پدر و نام مادر و آدرس خانه و شماره تلفن و ریز مکالمات من میآید
شجاعانه میگوید
از این جا برو
شمعی در این خانه نمیسوزد
به جیبها و دستهایش نگاه میکنم
چه بر او گذشته
نمیداند شمع چیست؟
نمیداند خانه کجاست؟
۲ آذر ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” …. “
هر روز دکمههای پوستش را محکم میبست
طوفانی را پنهان کند
ناگهان اگر گوشهی لبش باز میشد
کاغذها و گلدانها به زمین و زمان میریختند
نگاه میکرد
نه مستقیم در چشمها
به جایی کنار شانهمان
و ما به سوختن کنارش عادت کرده بودیم
۲۵ آبان ۹۲
سارا محمدی اردهالی
…این کار ادامه دارد
” دنگ دنگ دنگ “
هزار بار کلمه میآید
هر بار وزنش عوض میشود
ambivalent
رنگ به رنگ میشود
رهایم نمیکند
دارکوب در مغزم میکوبد
مغز چوبیام
نوک بلندش به زبان من کاری ندارد
در تاریکی صدایش میپیچد
ambivalent
ambivalent
ambivalent
سارا محمدی اردهالی
۱۵ آبان ۹۲
” از پنجره “
باد میپیچد
ته کوچهی بنبست
برگها
قرمز و نارنجی میخندند
دلقک دورهگرد
من هم زمانی عاشقش بودم
سارا محمدی اردهالی
۱۱ آبان ۹۲
” قرار “
چرخیدم
جنگلهای فنلاند
چرخیدند
در جادهای
با یک تا پیراهن چروک مردانه
کسی میان درختهای سوزنی
در نیمکرهی شمالی مغز من
چشمهای پر از گیاهت را
به جا نمیآورد
سرعتم را کم میکنم
سالهاست باید به هم بزنیم
به محل عبور گوزن نزدیک شو
۱۰ مهر ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” ساعتها “
میخواستم برایت وقت بگذارم
به رنگ پیراهنت فکر کنم
دکمههایت را ببندم
دور و نزدیک شوم
ببینم درست است یا نه
حتا فکر کنم
چه کلاهی به تو میآید
اما تو
دم دستترین پیراهنت را پوشیدی
با دکمههای نبسته
جفت پا زدی کنار من
و البته
کلاهی هم سرت نرفت
۲۴ شهریور ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” ساعتها “
در تاریکی
از دستت شربتی ریخته
مورچهها بو میبرند
راه میافتند
خطوطی گیج و پریشان
مورچهها
شعرهای مناند
کف زمین
۱۵ شهریور ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” ساعتها “
آن کلمهی دردناک را گفت
ساکت شدم
از اتاق بیرون رفتم
سه سال بعد
برگشتم به اتاق
مهمانها رفته بودند
کلمه آن جا بود
اول شهریور ۹۲
سارا محمدی اردهالی