“.Definitions belong to the definers, not the defined”
Toni Morrison
اگر میخواستم ترجمهاش کنم، ممکن بود تمام روز درگیرش شوم. اینطوری دستم باز است.
“.Definitions belong to the definers, not the defined”
Toni Morrison
اگر میخواستم ترجمهاش کنم، ممکن بود تمام روز درگیرش شوم. اینطوری دستم باز است.
خیلی وقتها صبحها منتظر میمانم که ساعت هشت شود. ساعت هشت شود که بتوانم کارهایی که به دیگران وابسته است را انجام دهم. ظرفها را مرتب میکنم. خاک پشت پنجره را با دستمال پاک میکنم. پنجره را باز میکنم قهوهبهدست کمی در سرما به آدمهای ساعت هفت صبح نگاه میکنم. لباسِ اداری زنها. لباسِ رسمی مردها. مردی در تاریکی و خلوتی کوچه ماسک به صورت زده و میگذرد. دلم میخواهد داد بزنم ماسکت را بردار هیچکس نیست. برش دار!
چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او من شما مثل قدیم نیستیم؟ چه چیزی در قدیم هست که بعضی دنبال آناند؟ مگر قدیم پشت سر نیست؟ آدم بچه است، نوجوان میشود و جوان و میانسال و پیر و پیرتر و میمیرد. چرا کسی باید شکلِ کودکیاش یا نوجوانیاش باشد؟ چرا آدمها میپرسند چرا دیگر آن شکلی نیستی؟ آن شکل تبدیل شده به گوشت و پوست و استخوانی که اکنون میبینی. من را میبینی؟
در دبیرستان دختری بود که بیدلیل آزارم میداد، یک بار روی سکوی چوبی ایستاده بودم و روی تخته با گچ نقاشی میکشیدم. توی حال خودم بودم. وارد کلاس شد و در را مخصوصن محکم به هم کوبید. دستپاچه شدم و پایم میان چوبهای نتراشیدهی سکو لیز خورد. پوست کنده شد و خون آمد. زخم روی ساقِ پا ماند. روی پوستم میچرخد. هر چه هم بچرخد، میشناسمش. چرا او را میشناسم؟ چرا تغییراتش مرا به اشتباه نمیاندازد؟
شکلها عوض میشوند. هنوز به آن پرسش فکر میکنم. تو داری شکلِ چیزها را میکشی. چرا آنها را نمیبینی؟
برگشتم به خانه. سفر به اصفهان بهترین قسمتش همین برگِ سفید بود؛ دیدنِ جانی در چشمانِ جانی دیگر.
فال حافظم را دوست داشتم:
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود / وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
و پایانبندی:
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت / طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
ماه دی آغاز شد. ماهی که، گرچه بیرحم است در شعرها، دوست دارمش.
دی را در دام اشتیاق باشم خوش است.
خوردم زمین. سخت و محکم. نزدیک غروب بود. یکی دو نفر از کنارم رد شدند. شبحی که دورتر ایستاده بود، نگاه گذرایی کرد و پکی به سیگارش زد.
مردی به سمتم آمد. کتِ بسیار کهنهی قرمزی تنش بود. با لحن گرمی گفت خانم خدا به شما رحم کرد. لبخند زدم. بیدلیل خندهام گرفته بود. سعی کردم کیف و وسیلههایم را جمع کنم. مرد که حالا متوجه شده بودم بیخانمان است گفت خانم شما بیایید روی این نیمکت بنشینید، حالتان جا بیاید، من اینها را جمع میکنم. تشکر کردم و رفتم به سمت نیمکت. گفت میتواند برود برایم آب یا آب میوه بگیرد. تشکر کردم. گفتم احتیاجی نیست.
حالا مرد کیفم را گذاشته بود کنارم و آن سر نیمکت نشسته بود. بادقت به روبهرو نگاه میکرد. معلوم نبود چند ساله است یا اهل کدام عالم است، اما روشن بود که بسیار عزیز و باشخصیت است. عزیز؟ درست همین کلمه به ذهنم میرسد. حس کردم تصویرِ دیگری را میبیند که من نمیبینم. نگاهش به روبهرو بهشکلی بود که از خودت میپرسیدی او چه چیزی را میبیند. یاد صحبتهای خانم ساغر پزشکیان افتادم که میگفت استاد خوبی در پاریس داشته که به او گفته تو داری شکلِ چیزها را نقاشی میکنی، نباید درگیرِ شکلِ چیزها بشوی. خانم پزشکیان گفت مدتها به این جمله فکر میکرده تا بفهمد یعنی چه. باید بگویم که سبک خانم پزشکیان واقعگراییست.
همانطور که به روبهرو نگاه میکرد گفت بله، خانم! آدم چه خبر دارد چه وقت زمین میخورد! روی زمین خوردن تاکید کرد.
کمی بعد گفت اگر حالتان خوب است من دیگر بروم. تشکر کردم. رفت.
کاش به چای یا قهوهای دعوتش کرده بودم. حیف! آدمی که این همه خوش احوال بود، اما دیگر رفته بود.
وقت رنگ کردنِ دیوار به یک سخنرانی از آقای آذرخش مکری، روانپزشک، گوش میکردم. در مورد یافتههای چند پژوهش گزارش میداد. جالب بود. یکیش این بود که آدمها درصد پایینی از حرفهای هم را میفهمند. خیلی کمتر از پنجاه درصد. یعنی بهتر است فرض را بر این بگذارید که تا بهصورت مستقیم و روشن حرفتان را نزنید، دیگران متوجه منظور شما نمیشوند. این مشکل در پیامهای نوشتاری بسیار بیشتر است. یافتهی جالبتر برای من این بود که گزارش میداد که درصد بالایی از آدمها از زمین خوردن دیگری شاد میشوند. درصدها را میگفت. نظرش این بود که اینکه در توییتر و صفحات مجازی این همه توهین میبینید، چیز غریبی نیست، آدمها در دنیای واقعیست که درون خودشان را پنهان میکنند. گفت این بدخواهیِ درونی به کنش خطرناکی نمیانجامد.
(این مدل تحقیقات گاهی با تحقیقات جدید رد میشوند یا دقیقتر میشوند.)
انسان موجود شگفتانگیزیست. این را مثل علما نمیگویم :) واقعن جذاب است.
پ.ن: بعد ازفرستادن نوشتهام، فکر کردم این نقاشی را هم اضافه کنم.
آزاد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
خوشم میآید از این کلمه؛ از هر نظر.
… آمدم یک طبقهی کوچک را جابهجا کنم، اما چیزهای بسیاری جابهجا شدند. پیچهای بسیاری باز شدند. هزار کار و ذوزنقه از کمد در آمد.
… خواب، فکرم را بسیار مشغول کرد. نوشتنش بسیار سخت شد. فکر میکنم چرا نمیتوانم دقیق بنویسمش و هر چه مینویسم کمتر از اصلش میشود.
… از دوستی که ده سال بیشتر از من زندگی کرده و به او اعتماد دارم پرسیدم ممکن است آدم از کار زیاد و خستگی بمیرد پاسخ داد خیر.
طرح اولیهی رمان تمام شده، اگر برنامهریزیام با مشکلی روبهرو نشود، کار رودکی را که تحویل بدهم، یعنی اوایل زمستان، با شش ماه کار مداوم میتوانم تمامش کنم. بعد بازخوانی و ویراستاری.
هیچوقت برای کاری اینگونه نبودهام. قرارداد بسیار مهمی بستهام، نه با ناشر، با کسانی که برایم نوشتهاند. مستقیم باید به کسانی که از پروژهام حمایت کردهاند پاسخ بدهم.
بیشک اگر این فشار نبود، نوشتن این کار چندین سال دیگر هم طول میکشید.
روزهایی چنان اضطرابی دارم که قلبم میخواهد بایستد. این اضطراب به نوشتن این کار ربط دارد. ناگهان جملهای در ذهنم چنان پررنگ میشود و تکرار میشود که شبیه میز میشود. میز که از چوب است و نمیتوانی فرمش را با دستهایت عوض کنی. بعد یک نوع وحشت ایجاد میکند این چیز که نمیتوانی تکانش بدهی، تغییرش بدهی.
تمام شب قدم زدم. کتاب باز کردم، بستم. نوشتم. ترسیدم.
ساعت چهار صبح است. دنیا پشت این در است هنوز؟
گم میشوی، فکر میکنی شاید دیگر پیدا نشوی. اما آرام شکلِ ماه تغییر میکند. قدمبهقدم میرسی به همان شبِ چهاردهم. پیدا میشوی، همان جا؛ روشن و درخشان.
باز و باز و باز.
در بدترین گم شدنها میدانی خانهی ماه تغییر میکند، گرچه هر شب به درازای قرنی شود. زیرِ لب میگویی خانهی ماه تغییر میکند.
همین روزها بود که سایت آینه راه افتاد و به دنبال آن شروع کردم به نوشتن در پاگرد.
زندانی را برای ملاقات از سلول بیرون آورده بودند. مرد کنار تلویزیونِ نگهبانی منتظر ایستاده بود که روی صفحهی تلویزیون هواپیمایی را دید که مستقیم به سمت برجی رفت و منفجر شد. باور نکرد. تاریخ را چک کرد: ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود.