نزدیک ساعت چهار از صدای باران بیدار شدم. هنوز باران میبارد. این روزها که به دلایلی دارم نوشتههای قدیمم را میخوانم، فکرم خیلی درگیر میشود. مثلن دیدم در مورد یک اتفاقِ خاص جزییات زیادی را از یاد بردهام، حتا جزییاتی که باعث شده تصمیم سختی بگیرم. وقتی از خودم فاصله میگیرم، یک تصویر میماند. مثل وقتی که خبر مرگ کسی را به ما میدهند. یک تصویر میماند.
اگر گاهی چیزی از این نوشتهها را اینجا میگذارم، منظورم کیفیت ادبی آنها نیست؛ چیزهایی را بهخاطر میآورم که فکرم را مشغول میکند.
تصویرهایی که از یک زندگی باقی میماند. مثل آلبومی آشفته از عکسهای خوب و بد یک انسان. وقتی در نهایت آلبوم را ببندم چه تصویری در ذهنم باقی میماند؟
روزنوشتهای قدیمیام را میخوانم. سطرهایی هست که عین آنها را بعدها باز نوشتهام. برایم مهم است. چرا چیزی را با دقت نگاه نکردهام، تجربه نکردهام، که دوباره بازگشته است؟ از سویی، انسان ویژگیهایی دارد که بسیار بسیار سخت ممکن است تغییر کند. کیفیتهایی که ریشه در اعماق دارند. ترسهای انسان بهویژه.
چیزی که مرا خوشحال میکند این است که بعضی وقتها انسان متوجه نمیشود که چه کاری را دارد مدام تکرار میکند و از این نظر حداقل یک قدم جلو هستم که آگاهی دارم به این رفتارِ تکرار شونده. آگاهی.
جالب است حسی که آگاهی میدهد: به شکلی احساس قدرت میکنم. یعنی خودِ آگاهی از ضعفم بدون اینکه حتا راهحلی برایش پیدا کنم به من بهنوعی احساس توانایی داده است.
خیلی وقتها صبحها منتظر میمانم که ساعت هشت شود. ساعت هشت شود که بتوانم کارهایی که به دیگران وابسته است را انجام دهم. ظرفها را مرتب میکنم. خاک پشت پنجره را با دستمال پاک میکنم. پنجره را باز میکنم قهوهبهدست کمی در سرما به آدمهای ساعت هفت صبح نگاه میکنم. لباسِ اداری زنها. لباسِ رسمی مردها. مردی در تاریکی و خلوتی کوچه ماسک به صورت زده و میگذرد. دلم میخواهد داد بزنم ماسکت را بردار هیچکس نیست. برش دار!
چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او من شما مثل قدیم نیستیم؟ چه چیزی در قدیم هست که بعضی دنبال آناند؟ مگر قدیم پشت سر نیست؟ آدم بچه است، نوجوان میشود و جوان و میانسال و پیر و پیرتر و میمیرد. چرا کسی باید شکلِ کودکیاش یا نوجوانیاش باشد؟ چرا آدمها میپرسند چرا دیگر آن شکلی نیستی؟ آن شکل تبدیل شده به گوشت و پوست و استخوانی که اکنون میبینی. من را میبینی؟
در دبیرستان دختری بود که بیدلیل آزارم میداد، یک بار روی سکوی چوبی ایستاده بودم و روی تخته با گچ نقاشی میکشیدم. توی حال خودم بودم. وارد کلاس شد و در را مخصوصن محکم به هم کوبید. دستپاچه شدم و پایم میان چوبهای نتراشیدهی سکو لیز خورد. پوست کنده شد و خون آمد. زخم روی ساقِ پا ماند. روی پوستم میچرخد. هر چه هم بچرخد، میشناسمش. چرا او را میشناسم؟ چرا تغییراتش مرا به اشتباه نمیاندازد؟
شکلها عوض میشوند. هنوز به آن پرسش فکر میکنم. تو داری شکلِ چیزها را میکشی. چرا آنها را نمیبینی؟
خوردم زمین. سخت و محکم. نزدیک غروب بود. یکی دو نفر از کنارم رد شدند. شبحی که دورتر ایستاده بود، نگاه گذرایی کرد و پکی به سیگارش زد.
مردی به سمتم آمد. کتِ بسیار کهنهی قرمزی تنش بود. با لحن گرمی گفت خانم خدا به شما رحم کرد. لبخند زدم. بیدلیل خندهام گرفته بود. سعی کردم کیف و وسیلههایم را جمع کنم. مرد که حالا متوجه شده بودم بیخانمان است گفت خانم شما بیایید روی این نیمکت بنشینید، حالتان جا بیاید، من اینها را جمع میکنم. تشکر کردم و رفتم به سمت نیمکت. گفت میتواند برود برایم آب یا آب میوه بگیرد. تشکر کردم. گفتم احتیاجی نیست.
حالا مرد کیفم را گذاشته بود کنارم و آن سر نیمکت نشسته بود. بادقت به روبهرو نگاه میکرد. معلوم نبود چند ساله است یا اهل کدام عالم است، اما روشن بود که بسیار عزیز و باشخصیت است. عزیز؟ درست همین کلمه به ذهنم میرسد. حس کردم تصویرِ دیگری را میبیند که من نمیبینم. نگاهش به روبهرو بهشکلی بود که از خودت میپرسیدی او چه چیزی را میبیند. یاد صحبتهای خانم ساغر پزشکیان افتادم که میگفت استاد خوبی در پاریس داشته که به او گفته تو داری شکلِ چیزها را نقاشی میکنی، نباید درگیرِ شکلِ چیزها بشوی. خانم پزشکیان گفت مدتها به این جمله فکر میکرده تا بفهمد یعنی چه. باید بگویم که سبک خانم پزشکیان واقعگراییست.
همانطور که به روبهرو نگاه میکرد گفت بله، خانم! آدم چه خبر دارد چه وقت زمین میخورد! روی زمین خوردن تاکید کرد.
کمی بعد گفت اگر حالتان خوب است من دیگر بروم. تشکر کردم. رفت.
کاش به چای یا قهوهای دعوتش کرده بودم. حیف! آدمی که این همه خوش احوال بود، اما دیگر رفته بود.
وقت رنگ کردنِ دیوار به یک سخنرانی از آقای آذرخش مکری، روانپزشک، گوش میکردم. در مورد یافتههای چند پژوهش گزارش میداد. جالب بود. یکیش این بود که آدمها درصد پایینی از حرفهای هم را میفهمند. خیلی کمتر از پنجاه درصد. یعنی بهتر است فرض را بر این بگذارید که تا بهصورت مستقیم و روشن حرفتان را نزنید، دیگران متوجه منظور شما نمیشوند. این مشکل در پیامهای نوشتاری بسیار بیشتر است. یافتهی جالبتر برای من این بود که گزارش میداد که درصد بالایی از آدمها از زمین خوردن دیگری شاد میشوند. درصدها را میگفت. نظرش این بود که اینکه در توییتر و صفحات مجازی این همه توهین میبینید، چیز غریبی نیست، آدمها در دنیای واقعیست که درون خودشان را پنهان میکنند. گفت این بدخواهیِ درونی به کنش خطرناکی نمیانجامد.
(این مدل تحقیقات گاهی با تحقیقات جدید رد میشوند یا دقیقتر میشوند.)
انسان موجود شگفتانگیزیست. این را مثل علما نمیگویم :) واقعن جذاب است.
پ.ن: بعد ازفرستادن نوشتهام، فکر کردم این نقاشی را هم اضافه کنم.
طرح اولیهی رمان تمام شده، اگر برنامهریزیام با مشکلی روبهرو نشود، کار رودکی را که تحویل بدهم، یعنی اوایل زمستان، با شش ماه کار مداوم میتوانم تمامش کنم. بعد بازخوانی و ویراستاری. هیچوقت برای کاری اینگونه نبودهام. قرارداد بسیار مهمی بستهام، نه با ناشر، با کسانی که برایم نوشتهاند. مستقیم باید به کسانی که از پروژهام حمایت کردهاند پاسخ بدهم. بیشک اگر این فشار نبود، نوشتن این کار چندین سال دیگر هم طول میکشید.
روزهایی چنان اضطرابی دارم که قلبم میخواهد بایستد. این اضطراب به نوشتن این کار ربط دارد. ناگهان جملهای در ذهنم چنان پررنگ میشود و تکرار میشود که شبیه میز میشود. میز که از چوب است و نمیتوانی فرمش را با دستهایت عوض کنی. بعد یک نوع وحشت ایجاد میکند این چیز که نمیتوانی تکانش بدهی، تغییرش بدهی.
تمام شب قدم زدم. کتاب باز کردم، بستم. نوشتم. ترسیدم.