«به‌زانو‌در‌آوردنِ‌گذشته»

زنجیره‌ یا چرخه‌هایی هستند که از گذشته می‌رسند به یک انسان. یک مشکل مدام تکرار می‌شود؛ در یک خانواده، در یک روستا، در یک شهر، نمی‌دانم تا کجا می‌شود ادامه داد این رشته‌های قدیمی و محکم را.

ارثی که سبب بدبختی می‌شود. یک نوع نفهمی. «خانواده‌ی ما این‌طور فکر می‌کند، قبل از انقلاب هم ما این‌طور بودیم.» اصرار بر این‌که ما خانوادگی اهلِ تجدیدِ نظر نیستیم. ما صد سال است که به فلان چیزِ غیرمنطقی/آسیب‌زننده اعتقاد داریم و کمر بسته‌ایم به این موضوع فکر نکنیم.

می‌شود قدمِ‌ دیگری برداشت، می‌شود تکرارِ گذشته نبود، می‌شود شرمنده بود از کاری که بر اساسِ اشتباهی انجام شده و مسیر را تغییر داد.

یک‌بار وسطِ بحثی سین از پدربزرگش پرسید: «چرا زیرِ آن نامه را امضا کردید؟» پدربزرگ کمی مکث کرد و آسوده گفت: «خریت!»

این «به‌زانو‌درآوردنِ‌گذشته» اصطلاحی‌ست آلمانی در ارتباط با نازی‌ها که بعد از جنگِ دومِ جهانی ساخته شد.

بهارمستی هم اصطلاح دیگری‌ست و این وضعیت در نیمه‌ی بهار به اوج خودش می‌رسد. چنارهای سبز و هوای خوش و بارانِ مجنون و عطرِ یاس‌ها.