فراموشیِ فراموشی

هوا تاریک شده، عصر یک جمعه که می‌رود تمام شود. مرحله به مرحله پیش می‌روی. تمام می‌شود مرحله‌ی قبل.
روزها و شب‌های جدید فرا می‌رسند. حالا باید فراموش کنی تا چیز تازه‌ای را به یادآوری. به سمت تازه‌ای بروی. سمتِ خوبِ عمیق.
فراموش می‌کنم. خدانگهدار برو درون تاریکی‌های ناخودآگاهم. شاید روزی دیگر به یادم بیایی, بسیار زیباتر و دل‌انگیزتر. زیبایی فراموش شده، زیباتر است.
مرحله‌ی جدید آغاز می‌شود.
مراقبم، بسیار مراقب‌تر.
چشم‌هایم را می‌بندم و آن سبز‌آبی عمیقِ دل‌‌خواهم را با کیفیت تمام نگاه می‌کنم.

فاصله

گاهی چیزی که می‌نویسم چنان به من نزدیک می‌شود که از آن می‌هراسم.
دور باید بیاستد؛ باید کمی فاصله داشته باشد. نوشتن جریان عجیبی‌ست.
گاهی می‌نویسی که نزدیک شوی؛ گاهی می‌نویسی که دور و دروتر شوی.
در این دور و نزدیک شدن با چهره‌های متفاوت خودم روبرو می‌شوم.

بیماری

یک بیماری گرفتم. دقیق نمی‌دانم بیماری است یا نه. نزدیک‌ترین نامی که توانستم برایش پیدا کنم خفه‌خون است. هیچ حرفی در این وضعیت ارزش گفتن ندارد. مدام می‌نویسم و نوشته‌هایم همه تنها و تنها برای آرام گرفتن است. انگار هر روز از ابعاد یک انفجار بی‌صدا در شهری که نیست می‌نویسم.

کلوچه‌های مادلن پروست

بی‌آن‌که فکری کرده باشم در مغازه را باز کردم و رفتم تو، بیشتر کلافگی و یا بوی خوب نان من را کشانده بود. همین ‌طور نام شیرینی‌ها و نان‌ها را نگاه کردم و ناگهان چشمم خورد به مادلن کره‌ای، چه جالب نان سحر مادلن آورده است. هیجان‌زده به دخترک گفتم برایم پنج تا مادلن کره‌ای بگذارد. آمدم بیرون، حسابی شاد بودم و بی‌اختیار دستم رفت و اولین مادلن کره‌ای را وسط خیابان گذاشتم دهانم. دومی را هم در یک موسیقی کند خوردم. سومی را که می‌خواستم بخورم دیدم من اصلن مزه‌ی این شیرینی‌ها را نمی‌فهمم فقط دارم آیین خوردن کلوچه‌های مادلن را به جا می‌آوردم. در ذهنم داشتم جملات پروست را مزه‌مزه می‌کردم.
اولین بار این جملات را فرح‌ناز در اتوبوسی که به سمت کرمانشاه می‌رفت برایم خوانده بود:
در یک روز زمستانی، در بازگشتم به خانه، مادرم که می دید سردم است پیشنهاد کرد تا برخلاف عادتم برایم کمی چای بگذارد. اول نخواستم، اما نمی‌دانم چرا نظرم برگشت. فرستاد تا یکی از آن کلوچه‌های کوچک پف کرده‌ای بیاورند که پتیت مادلن نامیده می‌شوند و پنداری در قالب خط‌خطی یک صدف «سن‌ژاک» ریخته شده‌اند و من، دلتنگ از روز غمناک و چشم‌انداز فردای اندوه‌بار، قاشقی از چای را که تکه‌ای کلوچه در آن خیسانده بودم بی‌اراده به دهان بردم. اما در همان آنی که جرعه‌ی آمیخته با خرده‌های شیرینی به دهانم رسید یکه خوردم، حواسم پی حالت شگرفی رفت که در درونم انگیخته شده بود. خوشی دل‌انگیزی خود‌به‌خود بی‌هیچ‌شناختی از دلیلش مرا فرا گرفت. یک‌باره مرا از گوهره‌ای گران‌بها انباشت و کشمکش‌های زندگی را برایم بی‌اهمیت، فاجعه‌هایش را بی‌زیان و گذرایی‌اش را واهی کرد، به همان گونه که دلدادگی می‌کند: یا شاید این گوهره در من نبود، خود من بودم دیگر خودم را معمولی، بود و نبود یکی، میرا حس نمی‌کردم. این شادمانی نیرومند از چه می‌توانست باشد؟
حس می‌کردم با مزه‌ی چای و کلوچه رابطه دارد، اما بی‌نهایت از آن فراتر می‌رفت، نمی‌توانست از همان جنس باشد. از کجا می‌آمد؟ چه مفهومی داشت؟ آن را کجا باید جست؟
جرعه‌ی دومی می‌نوشم و چیزی بیشتر از اولی در آن نمی‌یابم و سومی اندکی از دومی کم اثرتر است. باید دیگر دست بکشم، پنداری کرامت نوشاک کاهش می‌یابد. روشن است که حقیقتی که می‌جویم در آن نیست، در من است. نوشاک آن را در من بیدار کرده است، اما نمی‌شناسدش، و همه‌ی آن‌چه می‌تواند این است که آن گواهی را تفسیرش نمی‌توانم کرد و دستِ کم دلم می‌خواهد بتوانم آن را اندکی بعد دوباره به کمال ار او باز بخواهم و در اختیار داشته باشم تا بتوانم مفهوم قطعی‌اش را دریابم پیاپی و با شدتی کم‌تر و کم‌تر تکرار کند.
پروست با آن صورت محزونش شانه‌به‌شانه‌ی من در خیابان شریعتی قدم می‌زد. کلوچه‌های مادلن در دستم تنها مزه‌ی جملات او را مرور می‌کردم. می‌توانستم سومی را هم بخورم اما دوست داشتم در همان حال غریب پیش بروم. با گوشی‌ام سرچ کردم تا عین جملات را همان وقت بخوانم.
پروست در ذهنش شروع به جستجو می‌کند ببیند این حال از کجا می‌آید. عقب می‌رود و همه چیز را می‌گردد.
جستجو؟ نه فقط: آفریدن. ذهن در برابر چیزی است که هنوز نیست و تنها او می‌تواند به وجودش آورد، و سپس آن را درون روشنایی خود جا دهد و دوباره از خود می‌پرسم چه می‌توانست باشد آن حالت ناشناس، که هیچ شاهد منطقی از خود به دست نمی‌داد، اما شادمانی ژرف و حقیقتش ، حقیقتی که در برابرش حقیقت‌های دیگر محو می‌شدند، بدیهی بود.
می خواهم به بازیافتنش کوششی بکنم. در فکرم به لحظه‌ای که نخستین قاشق چای را خوردم پس می‌روم. همان حالت را، بی روشنایی تازه‌ای، باز می‌یابم. از ذهنم می‌خواهم کوشش دیگری بکند، یک بار دیگر حسی را که می‌گریزد باز گرداند و برای آن که هیچ چیز از نیروی جهش او برای این جستجو کم نکند هر مانعی ، هر اندیشه‌ی دیگری را، از سر راهش کنار می‌زنم، گوشم و توجهم را از صداهای اتاق کناری در امان می‌دارم. اما چون حس می‌کنم که ذهنم بی‌موفقیتی خود را خسته می‌کند، برعکس وادارش می‌کنم تا فراغتی را که نمی‌دهمش خود بگیرد، به چیز دیگری بیاندیشد، پیش از واپسین کوشش نفسی تازه کند. سپس، برای دوم بار، راهش را باز کنم، طعم هنوز تازه‌ی این نخستین جرعه را پیش رویش می‌گذارم و لرزه‌ی چیزی را حس می‌کنم که در درونم جا به جا می‌شود، می‌خواهد سر بکشد، چیزی که در ته ژرفا لنگر بر می‌چیند: نمی‌دانم چیست، اما آهسته آهسته بالا می‌آید: مقاومت راهی را که می‌پیماید حس می‌کنم و آواهایش را می‌شنوم.
البته آنی را که در ژرفای من این گونه می‌تپد باید تصویر خاطره‌ای دیداری باشد که با این طعم پیوسته است و می‌کوشد همراه با آن خود را به من برساند. اما جنبشش در جایی بیش از اندازه دور، بی‌اندازه گنگ است: آنچه که به زحمت در می‌یابم تنها بازتاب خنثایی از چرخش دست نیافتنی رنگ‌هایی در‌هم‌آمیخته است: اما نمی‌توانم شکل آن را باز شناسم، و از او به عنوان تنها ترجمان ممکن بخواهم که گواهی همزاد جدانشدنی‌اش طعم را برایم برگرداند، از او بخواهم به من بگوید که سرو کارم با چه وضعیت ویژه، با کدام دوره‌ای از گذشته است.
آیا این خاطره، این لحظه‌ی کهن که کشش لحظه‌ی همسانی از این همه مسافت فراز آمده است تا آن را بیانگیزد، به لرزه در آورد و از ژرفای درونم برخیزاند، تا به سطح آگاهی‌ام خواهد رسید؟ نمی‌دانم . اکنون دیگر هیچ چیز حس نمی‌کنم، باز ایستاده است، شاید دوباره پایین می‌رود: نکند دیگر هرگز از تاریکستانش بالا نیاید؟ ناگزیرم ده بار دیگر از سر بگیرم، رو به سوی او کنم. و هر بار، همان بی‌همتی که ما را از هر کار دشوار و هر کوشش مهمی باز می‌دارد پندم می‌دهد این همه را وابگذارم، چایم را بخورم و به غم‌های امروزم بیاندیشم و به خواست‌های فردایم که بی‌زحمتی می‌توان مزه مزه شان کرد.
و ناگهان خاطره سر رسید. آن مزه از آنِ کلوچه‌ای بود که صبح یکشنبه در کومبره هنگامی که به اتاق عمه لئونی می‌رفتم تا به او صبح بخیر بگویم در چای یا زیزفون می‌خیساند و به من می‌داد…
نگاه پروست کلوچه‌های مادلن را چیزی فراتر از یک شیرینی کرده بود. روز روشن و قابل تحمل می‌شد. روز با تمام خبرهای سیاهش می‌درخشید. قلبم به باغی پنهان گشوده شده بود.
نوشته‌های پروست از وبلاگ از کتاب‌هایی که می‌خوانم،
در جستجوی زمان از دست رفته/ ج اول: طرف خانه سوان/ ص: ۱۱۱-۱۱۴

خواب

مرد همسایه دارد با دقت عجیبی رخت‌ها را روی بند پهن می‌کند. قهوه‌ی ترکم را آماده کرده‌ام. راضی نیستم از طعمش؛ قهوه‌ی اِدناست ولی انگار کیفیتش خراب شده؛ دوستی گفت سر ویلا یا اول قائم‌مقام هم قهوه‌ی خوبی دارد. بویش اما خوب است. این روزها کم‌تر چای می‌خورم. دلیل خاصی ندارد. شاید باز به چای خوردن برگردم.
مرد همسایه با دقت عجیبی به لباس‌ها گیره می‌زند. او را می‌شناسم. عصرها هم می‌آید در همین بالکن سیگار می‌کشد، طوری که انگار دارد رمان می‌خواند.
اگر او مرا می‌دید درباره‌ام چه می‌نوشت؟
گمانم هم‌چین چیزی در یادداشت‌هایش می‌نوشت:
زن همسایه در خواب قهوه‌اش را درست کرد و در خواب قهوه‌اش را خورد.

قلب کجاست، یک

پرده را با همان رشته‌ی مخمل قرمز همیشگی بستم. این رشته‌ی مخمل قرمز از پنج سالگی هزار گونه با من بوده است؛ در واقع در کودکی کیفی داشتم که با این رشته به دوشم می‌انداختم. کیف گم‌و‌گور شد و این رشته ماند و من خانه به خانه با خود آوردمش. قدیمی‌ترین چیزی که از کودکی‌ام دارم؛ و حالا با آن پرده را می‌بندم و روز را به خانه می‌آورم.
یک ترانه‌ی آلمانی پخش می‌شود که چندان دوستش ندارم اما حسش هم نیست بروم این دی‌وی‌دی را دربیاورم. کسی نظرم را خواسته بود و گفتم حین کار این را هم گوش بدهم. اندک آلمانی‌ای که بلدم هیچ کمکی به من نمی‌کند؛ تنها می‌فهمم که موسیقی خیلی وابسته‌ی ترانه‌اش است. مردی که می‌خواند کاپشن کرم پوشیده و عینک آفتابی زده و هیچ جذابیتی ندارد.
بیشتر وقت‌ها احساس می‌کنم در جهان واقعی نیستم و گاهی هم از دیگران می‌پرسم آن بیرون چه خبر است و جواب‌های عجیبی به من می‌دهند. دیروز که برای دوستم شربت آلبالو درست می‌کردم چیزهایی از یک تیم بازنده گفت. آن بیرون یک تیمی باخته است و عده‌ای غمگین شده‌اند.
دوست دیگری از ایران و از قفسی که به احتمال زیاد او را می‌خواستند درونش برای پنج سال نگه دارند فرار کرد؛ رفت. او را در کافه‌ای دیدم، بسیار بسیار رنجیده بود ولی برای خاطر کودکش می‌خواست برود که بی‌پدر بزرگ نشود. وقت خداحافطی درست در آغوش نگرفتمش حتا نتوانستم کلماتی سنجیده و مهربان بگویم. وقت خداحافظی از ناتوانی‌ام پریشان بودم؛ از این که هیچ کمکی نمی‌توانم به او بکنم.
ناتوانی
پریشانی
در کتاب فلسفه برای زندگی، نوشته‌ی ویلیام اروین، نوشته یک رواقی طوری زندگی می‌کند که با هر سرنوشتی یا تقدیری می‌تواند روبرو شود. بر رنج و خشم و پریشانی خود مسلط است. در مورد فضیلت هم نوشته است. دیروز می‌خواستم حرفی بزنم دیدم فضیلتی در آن نیست، در سکوت ماندم. این کتاب ترجمه‌ی خوبی دارد از آقای محمود مقدسی، خیلی ممنونم از او.
کلن من هر کتابی که می‌خوانم فلسفه، داستان، شعر و هر موسیقی‌ای که گوش می‌دهم و هر اتفاقی که برایم می‌افتد یک پیام خاص برایم دارد.
یک پیام
روزی در موردش خواهم نوشت.
در مورد آن یک پیام همیشگی

روز خوب

عجیب است. مدام می‌نویسم. اشباح در سرم می‌چرخند. ذهنم سرعتش بسیار زیاد است و هر چه یادداشت می‌کنم باز عقبم. همه چیز در حال فوران است. زیبایی به شکل‌های گوناگون سنگینی می‌کند.
سنگینی و سبکی
آدم‌ها مثل مورچه‌ها تکه‌های نان زیبایی را به دندان گرفته‌اند و از کنارم رد می‌شوند. نمی‌توانم تمام آن چه می‌بینم را ثبت کنم و مهم‌تر از آن به همان زیبایی ثبت کنم.
ناتوانم ولی قلبم محکم و پرشور می‌زند.
سارا، بیست و یک تیر نود و چهار