نوشته بودمش توی دفترم و دفترم روی میز باز بود و دلم میخواست دفتر را، همهی صفحاتش را ریز ریز کنم و نکردم و رد میشدم و نگاهش میکردم و درون خودم لب برمیچیدم:
.
.
.
اندک
مرا خشمگین میکند
من
عاشقِ
تمامم
دسته: نوشتههای روزانه
اثبات خوبنوشتن سارا سخت شده، لیلا کردبچه
مجموعه گل سرخی در زد» چهارمین مجموعهشعر سارا محمدیاردهالی است که توسط نشر چشمه منتشر شده؛ مجموعهای که در طی روند طبیعی شعر این شاعر، قدمهای بلندتر و سریعتری برداشته، بهگونهایکه مخاطب را وامیدارد تا یکبار دیگر مجموعههای قبلی او را بازخوانی کرده، و عقیدهاش را دربارۀ شعر و روند شاعری او بازبینی کند.
محمدیاردهالی در «روباهی که عاشق موسیقی بود» شاعری دیگر است و در «برای سنگها» و «بیگانه میخندد» شاعری دیگر. پیگیری مجموعههای اخیر شاعر، مخاطب را به این نتیجه میرساند که باید منتظر یک تغییر مسیر جدی و بسیار محسوس در کار او باشد؛ تغییر مسیری که البته هیچ تمایلی به رعایت جانب مخاطب ندارد. حقیقت این است که اگر شاعر پیشتر در مواردی نگران حوزۀ درک و دریافت مخاطب بود و خود را ملزم میکرد که گاهی توضیحی کوچک در شعرش بدهد، اگر در مواردی برای آنکه مخاطب لذت موسیقایی از اثرش ببرد دست به ایجاد توازنهای آوایی و موسیقایی میزد که شعرش در ذات نیازی به آنها نداشت، و اگر گاهی از موضوعاتی مینوشت که مخاطب بهتر بتواند با آنها ارتباط برقرار کند و صرفاً شخصیِ خود شاعر نباشند، از «بیگانه میخندد» بهبعد، به هیچعنوان دغدغۀ مخاطب را ندارد و این مسیر تازهای است که با پیشروی شاعر در آن به «گل سرخی در زد» میرسد.
سارا محمدیاردهالی در سالهای اخیر هرچه مینویسد، قدمی بهسمت خودش حرکت میکند، و با هر قدمی که بهسمت خود برمیدارد، دو قدم از مخاطب دور میشود و همین مسأله است که باعث دورشدن بخش عمدۀ مخاطبان عام از شعر او میشود، و درعوض مخاطبان خاص شعر او را ملزم میکند که از این پس با هوشیاری بیشتری آثار او را دنبال کنند. ازسویی نزدیکشدن بیش از پیش شاعر به خودش باعث میشود که بیتعارفتر از قبل حرف بزند و احساساتش را با صداقتی مثالزدنی بیان کند؛ چراکه او با خودش تعارف و رودربایستی ندارد.
سارا محمدیاردهالی هرچه از نخستین مجموعه شعرش فاصله گرفت، به ایجاز نزدیکتر شد، تا جاییکه در آخرین مجموعهاش «گل سرخی در زد» حتی یک واو اضافه پیدا نمیکنیم. شاعر میخواهد بگوید کوه روی انگشت پایش بلند شد تا ببیند من امروز چیزی نوشتهام یا نه؟ بعد میبیند «پا» اضافه است و نبودنش چیزی از شعر کم نمیکند، پس میگوید: «روی انگشت بلند میشود…» و مخاطب خودش میفهمد که منظور شاعر، روی «انگشت پا» بوده، یعنی شاعر تا این حد کمر همت به حذف اضافات بسته است و همین حذف اضافات، همین حذف توضیحات اضافی است که شعر او را در آخرین مجموعه، از دسترس ذهنی مخاطب کمحوصلهای که به شعر راحتالحلقوم این سالها عادت کرده دور میکند، تا جاییکه دیگر سخت شده ثابتکردن اینکه سارا دارد خوب مینویسد و حتی خیلی خوبتر از قبل. و سختتر از آن، توضیح دربارۀ چرایی این خوبنوشتن است.
سارا محمدیاردهالی در مجموعههای پیشین خود، شاعری بود با انفعالی خودخواسته و محسوس، اما در «گل سرخی در زد» پیداست که شاعر دریافته که همین نوشتن دربارۀ اتفاقی خاص، نشاندادن واکنش به آن است و درحقیقت فاصلهگیری روشنفکرانه از انفعال. بهعبارت بهتر، شاعری که در مجموعههای پیشین، مؤلفی بود که در انفعالی خودخواسته، کاری به کار جهان نداشت و مایل بود دیگران هم به او کاری نداشته باشند (نمونهاش شعری که در آن شاعر احساس رضایت میکند از اینکه خانهاش جایی است که موبایلش آنتن نمیدهد، یا شعری که در آن شاعر روی نیمکت تازهرنگشده نشسته)، پذیرفته که باید کاری به کار جهان داشته باشد، باید بنویسد، باید بنویسد، و باید بنویسد: (تکه روشنی از کوه نگاهم میکند… عصر شده و هنوز کلمهای به زبان نیاوردهام)؛ یعنیکه جهان خودش نمیخواهد دربرابرش سکوت کنی، یعنیکه کوه نمیخواهد پژواک سکوتت را بهسمتت برگرداند، یعنیکه باید صدایی داشتهباشی که بماند.
یا در مواردی، حتی اگر واکنش نشاندادنش بیفایده باشد، بازهم به پنجره پشت میکوبد: (به پنجره مشت زدم/ چندینبار در تاریکی نالیدم// اهمیتی نداشت/ از این پنجرههای دوجداره بود)، درست برخلاف شعری در مجموعههای قبلی که در آن شاعر بهخاطر صدای کامیونی کنار پنجره میرود، ولی درنهایت میگوید چیزی نگفتم… «چقدر خسته بودم آن وقت شب».
در مجموعه «گل سرخی در زد» اتفاقی افتاده که نهتنها در شعرهای سابق سارا، بلکه اصولاً در شعر این سالها اثری از آن نیست، و آن توجهی خاص به زمان است، به لحظه، به یک لحظۀ خاص، و در پی آن ایجاد تعامل انسانی با آن لحظه، آنجاکه شاعر میگوید: (ناگهان لحظه میایستد/ مرا میشناسد/ نگاهم میکند// من آن لحظه/ که او عقلش را از دست داد/ به خاطر میآورم). همینطور ثبت یک لحظۀ خاص و جاودانگی بخشیدن به موقعیت افرادی خاص در همان لحظۀ خاص: (روی تختی سفری دراز کشیدهام/ سهقدم آنطرفتر نشستهای کمانچه میزنی/ پنجقدم آنطرفتر لیلا در سرمای اسفند/ پنجره را چارتاق بازکرده/ ماه کامل است/ نمیدانم به چه نگاه میکند/ اگر یکی اندکی زاویهاش عوض شود/ دوتای دیگر نابود میشوند// در سهمدار آنقدر چرخیدهایم/ تا در اینفاصله، در این اتاق، بیحرف شدهایم// هیچکس به دیگری نزدیک نمیشود/ هیچکس از دیگری دور نمیشود).
همینطور باید به تصویرسازیهای خاص شاعر با مضمون زمان توجه کرد. شاعری که شعرش اساساً بر تصویرسازی متکی نیست، ناگهان برای عینیکردن و نشاندادن تهیبودن زمان میگوید: (ساعتها عقربه نداشتند/ لولههای آبی/ که آبی از آنها نمیگذشت).
روزنامهی قدس/ یکم مهر نود و پنج
Displacement / به محل عبور گوزن نزدیک شو
نمایشگاه نقاشی و شعر
فریما فولادی
سارا محمدی اردهالی
پنسیلوانیا
وضعیت عبور
(درباره مجموعه شعر «گل سرخی در زد»)
مصطفا پورنجاتی
تحلیل شعر، خیلی وقتها سر از تحلیل ذهنیت شاعر درمیآورَد. مخصوصاً زمانی که به جای نقد «شعر» قرار است دربارۀ کل «کتاب شعر» فکر کنی. و مجال نباشد تکتک کارها سنجیده شود.
من هر چهار مجموعه شعر سارا محمدی اردهالی را از «روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود» تا کتاب اخیر: «گل سرخی در زد»، دقیق خواندهام. پس به خود اجازه میدهم دربارۀ آنها نظر مقایسهای بدهم. اما میخواهم قبل از آن، کمی دربارۀ برداشتم از ذهنیت شاعر بنویسم. چرا که جهانبینی و تفکر، یکی از منشأهای اصلیِ شکلگیری شعر و سایر نوشتارهای ادبی است. همان طور که میدانید، منشأ و نقطه شروع اصلی دیگر، تصویر (image)محض است که بسیار انتزاعی و تفسیرگریز است. البته در واقعیت ذهن ما، فکر نمیکنم این تفکیک وجود داشته باشد و رابطه میان تفکر و تصویر ـ و برعکس ـ پیچیدهتر و بههمبافتهتر از این حرفهاست. ولی متن را میشود از این نظر تحلیل کرد. به هر حال برای بیان مسئله و منظور، چارهای از این تقسیمبندیها نیست.
با این فرض و توافق، اگر شاعری از نظر نگرش و دستگاه تحلیل، تکلیفش با خود و اطراف روشن باشد، احتمال نوشتن شعرهایی منسجم و خلاق در او قوّت میگیرد. همان طور که اگر در لحظه، تصویر یا تصویرهایی قدرتمند، به ذهن او هجوم آورَد، از چنان شعری گریز ندارد.
این مقدمه را از جهت تناسب با شعرهای مجموعۀ «گل سرخی در زد»، لازم دیدم. چون برخلاف دفترهای قبلی سارا محمدی اردهالی، شعرهای عاشقانۀ کتاب اخیر، یا مشکل پایانبندی دارد، یا زبان. که هر دو منجر شده اکثر عاشقانههای این دفتر، از نظر خلاقیت فرم ـ در مقایسه با کتابهای قبلی همین شاعر ـ از کار درنیامده باشد. به استثنای برخی عاشقانهها که ساختار و گاهی هم پایانبندی عجیب و غیرقابل پیشبینی آنها باعث نجات شعر شده؛ مثل شعر «قرار»: چرخیدم/جنگلهای فنلاند/ چرخیدند/در جادهای/ با یک پیراهن چروک مردانه. // کسی میان درختهای سوزنی/ در نیمکرهی شمالی مغزم/ چشمهای پر از گیاهت را/ به جا نمیآورد // سرعتم را کم میکنم/سالهاست باید به هم بزنیم/ به محل عبور گوزن نزدیک شو (ص۱۳).
ولی برعکس، شعرهای اجتماعی این دفتر، قوّتهای بیشتری دارد. و استراتژیِ «از خیال به واقعیت و از واقعیت به خیال» که یکی از شیوههای مشترک شعرهای اردهالی است، در این دسته شعرها بهتر و نوتر اجرا شده است. حتا از نظر تصویرها و استعارهها و غافلگیری پایانبندیها نیز برتری این دسته از شعرها حس میشود. مثل شعر «اینطوری» در صفحه ۷۲ (به یک مهمانی دعوت شدهام…).
به همین دلیل فکر میکنم اکثر شعرهای بخش سوم کتاب («چند پرتره») باکیفیتترین شعرهای این مجموعه است. مثلاً شعر «هما»: غسالخانه برق نداشت/ تابوت/ سنگینتر از شب بود// و در تاریکی/ پرچمی که روی تو انداختیم/ سه رنگ داشت/ قرمز/ قرمز/ قرمز (ص۸۷). گویا انسجام ذهنی و جهاننگری شاعر در این دفتر، در مسائل اجتماعی و پیرامونی بیشتر بوده و این تسلطِ موقعیتی، راه او را برای خلاقیتهای فرمی و استعاری صافتر کرده است.
در ادامۀ مقایسۀ چهار مجموعه شعر سارا اردهالی، به نظرم این را هم باید گفت که نوعی تغییر در ساختار و فرم شعرهای او به چشم میآید. که هنوز نمیشود اسم «سبک تازه» در فرایند کار او، بر آن گذاشت.
همچنان «روح» شعرهای اردهالی، سادگی و صمیمیت، انزوا، تلخی اجتماعی و عاشقانه است اما در تحلیل و نقد شعر، همه چیز نه به روح، بلکه به «شکل»ِ نهایی و اجراشدۀ اثر بازمیگردد.
روزنامهی وقایع اتفاقیه، هفت مرداد نود و پنج
زندگی و دیگر هیچ
امروز
عباس کیارستمی به خاک سپرده شد
میتوان بسیار نوشت
میتوان به صدای باد گوش سپرد
بیست تیر نود و پنج
بهمن ۹۴
به شکل شرمآوری متناسب و معتدل است.
چطور میتوانم کلمهها را مرتب کنم و بنویسمش.
این را فقط نوشتم که بگویم بسیار بسیار ناتوانم.
دربارهی مراقبه
بهمن ۹۴
گل سرخی در زد
کتاب شعر جدیدم چاپ شد؛ نشر چشمه؛ به نام گل سرخی در زد.
آه
خیلی عجیب است؛ همه چیز دیوانهوار عجیب است.
کتاب را دستم میگیرم و با شگفتی شعرهایم را میخوانم.
یک دنیا ممنونم از شما
سارای پاگرد
پ. ن. اگر کتاب را خواندید؛ برایم بنویسید؛ مثل قدیم. مثل این دوازده سالی که گذشت.
آن مرد در هتل کالیفرنیا
نمیدانم. اصلن نمیدانم دنبال چی هستم. چند کلیپ از ستینگ را نگاه میکنم. من یک مرد انگلیسی هستم توی نیویورک. بعد آن یکی که توی صحرا با یک رانندهی زن میرود و با یک مرد عرب با هم میخوانند. نه این هم نیست. دنبال یک صورت هستم. یک صورت بسیار … بسیار چی؟ نمیدانم. بعد توی یوتیوب، آن کنار پیشنهاد میکند هتل کالیفرنیا را ببینم. رویش کلیک میکنم.
آن مرد پیدا میشود در کنسرت هفتاد و هفت، یک سال بعد از تولد من روی سن دارد درامز میزند و میخواند ولکام تو د هتل کالیفرنیا. این صورت. خوب نگاهش میکنم و نمیدانم چطور یادش افتادم. پیراهن مشکی پوشیده، چهار تا گیتاریست جلوی سن مینوازند. همیشه وسط کلاس به دانیال همین را میگفتم. قرار ما کنسرت ماه با چهار گیتاریست که برای کرهی زمین مینوازند. دنی الان لندن است دارد حقوق بینالملل میخواند، با چهار گیتاریست که جلوی سن ایستادهاند. قرار ما جدی بود. کنسرت ماه باید چهار گیتاریست داشته باشد. اما آن مرد که میخواند. صورت آن مرد.
چطور از ناخودآگاهم بیرون کشیده شد. مرد با پیراهن مشکی دارد میخواند ساچه لاولی پلیس، ساچه لاولی فیس. خوب نگاهش میکنم و اصلن نمیدانم چرا. تنها دوباره به خاطر میسپارمش تا دوباره به یاد بیاورمش.
با چه شوری میخواند. مرد با پیراهن مشکی. با چه شوری سرش را تکان میدهد، با چشمان نیمهبسته. ساچه لاولی فیس. حالت موهایش.
ساعتها
چه اتفاقی دارد میافتد؟ در طول روز چندین بار از خودم میپرسم.
نمیدانم. تنها روز و شب عوض شدهاند و این را میتوانم تشخیص بدهم.
بودن و نبودن
هستیم ولی نیستیم. در مترو دستم را به میلهای گرفتهام و ایستادهام. در هدفون دارم ترانهای را گوش میدهم: خواب خرگوش به خواب یار میماند بله… بالای در واگن با فونتِ بزرگ نوشته عباس و تیرها و نیزهها در تنِ حروف ِعباس فرو رفتهاند. دختری که مقابل من نشسته حجاب سفت و سختی دارد و بسیار مغموم است، با خودم فکر میکنم شاید او دارد عزیرم کجایی دقیقن کجایی را گوش میدهد که این همه محزون شده. زنِ دستفروشی سوار میشود. دخترِ مغموم صدایش میکند، صدایش نمیرسد، زنی که موهایش را روشن کرده زن سوتینفروش را صدا میکند. زن با صورتی خوشحال سمت ما میآید. دختر که انگار از قبل سوتینفروش را میشناخته به او میگوید هفتادِ سرخابی و زن از میان سوتینهای بسیاری که دستش است هفتادِ سرخابی را بیرون میکشد. ده هزار تومان میشود. ترانهی من عوض شده: من دیگه اون آدم قبلی نیستم…تا وقتی که تو نباشی هیچی عوض نمیشه…قفلای زندگیم فقط با دست تو وا میشه…. از گرما چند نفری شالهایشان را برداشتهاند. یک نفر که موهایش را خرمایی روشن کرده و یک نفر که موهایش مشکی است، این دو نفر هر از چندی نگاهِ خوبی به هم میکنند که انگار میگویند خیلی گرمه حق داریم شالمان را برداریم. دخترکِ مغموم ایستگاه شهید بهشتی یا همان عباس آباد پیاده میشود. زن چادری مسنی سوار میشود، دستش تسبیح است و شروع میکند به ذکر گفتن. هفتتیر دو زن دستفروشِ دیگر سوار میشوند. جمعیت در این ایستگاه خیلی زیاد میشود. زنها به نوبت شروع به حرف زدن از جنسها میکنند اولی میگوید این رژِ لبهای من مثل بقیه، مالِ مترو نیستند که خوب نباشند مالِ داروخانهها هستند. جنسِ من عالیست از بقیه که خریدند بپرسید. شماره تلفن هم میدهم. بعد کیف بزرگ برزنتیاش را میگذارد روی پای زنی که دارد ذکر میگوید و به او میگوید ببخشید چند لحظه. زنِ تسبیح به دست با لبخندی جوابش را میدهد و چند نفری رژِ لبها را بر میدارند پشتِ دست رنگشان را امتحان میکنند. حالا نوبت زن بعدی است او میگوید ریملهایش همه جا پنجاه تومان است و او فقط ده تومان آنها را میدهد چون دارد شغلش را عوض میکند. دروازه دولت هر دو پیاده میشوند. من هم پیاده میشوم. ترانهی آخرم شروع میشود: برو وسط برو وسط، منتطر چی هستی پس…برقص برقص، تا که بشی مست، این فرصت رو نده از دست. من و تعدادی از خوابگردها در سطح شهر پخش میشویم، شاید هم دود میشویم.