شعر بود
یک دکل فشار قویِ برق
به هیچ جا وصل نبود
میتوانست پاریس، نیویورک و تمام پایتختهای جهان را
روشن کند
کسی اگر به او دست میزد
تباه میشد
دیگر با هیچ برقی شارژ نمیشد
خراب میشد
شعر میشد
یک دکل فشار قویِ تنها
۱۶ آبان ۱۳۸۴
* از شعر سنگ آفتاب
دیدگاه ها . «درختی رقصان اما ریشه در اعماق*»
دیدگاهها بسته شدهاند.
یک دکل فشار قـــو ی تنــــــــــها
یک دکل فشار قـــو ی تنــــــــــها
…
بی تو
د شارژم !!!!!!!!!!!!!!
سارا !
چرا در پاگرد یاد دست هایم می افتم؟
نیستند با من !
سارا
چرا یاد چشم هایم می افتم …
انگار
جایی افتاده اند در راهی بیهوده !
سارا …
نمی رسد نوبت اتصال من !؟
برق هادی است؟!
و لابد عشق را هم هدایت می کند…
تنها با دست هایت روشن می شوی.
قشنگ بود. مثل همیشه و همیشه
گاهی به همین سادگی است .
زیبا شدن .
اما من شعر های دیگرت را بیشتر دوست داشتم.
سلام
من مهمان تازه رسیده ام. از جویبار سراغ شما را گرفتم. شعرهای کوتاهتان در گوشه های ذهنم نشست. این آخری…
باز هم می آیم.
می دانی سارا!
شعر قبل ات انگار
باید در «او به چیزهای دیگر» خاتمه می یافت
و باقی شعر
چند خط دورتر نوشته می شد!
و اما این یکی
خراب می شد…شعر می شد!
شعر…خراب…
منم خراب
شاعر
آبروی زمین!
سلام ساراجان
شعرهایت برایم بسیاردلنشین بودوخوشحالم که فرصتی پیش آمدتاباوبلاگت آشنابشم .
موفق باشید
چی بگم قشنگه دیگه خوب
خوب اینم یه جورشه … تنها و متعلق به همه … اما راستش به نظر من این جور حماسه ها (اگه بشه بهش حماسه گفت) مال قدیم ندیماست … امروز برای حماسه شدن باید از تنهایی گریخت … دیگه آدما در خلوت خودشون به جایی نمی رسن … در میان جمع گو اینکه ممکن است رنگی از ابتذال داشته باشه اما چیزهایی به آدما یاد می ده که صد سال تنهایی هم راهی به اون ها نداره… نمی دونم شاید زندگی این روز ها خیلی پیچیده و مهمتر از اون نسبی شده…و نگاه کردن به زندگی فقط با دو تا چشم کمکی به فهمیدن اون نمی کنه … باید با هزاران چشم به اون نگاه کرد… تا شاید تازه شاید کمی از اون رو فهمید
در ضمن به وبلاگ قشنگت لینک دادم
گناهی !
بگویم وقتی می خوانم از زمین بلند می شوم باور می کنی ؟
به همین سادگی
پیوستن اسان نیست
وبلاگ شما رو خیلی وقته می شناسم وفضای وبلاگ وشعرهاتون رو دوست دارم.وبلاگ جدیدمو آپ کردم.خوشحال میشم سر بزنید.
نور چشمه سرشارم کرد از برگ و اسمان.
ادامه بدید.
اسمان چشمانت مرا تر کرد.
نرگسی متولد شد.
خون سبز حیات در من جاری بود.
او…….؟؟؟؟؟
خندان گفتی او کس دیگری بود
چشمهایت جوانه زده است.
صدای باد را می شنوم . آری این صدای باد است . نه صدای ترس و نه صدای مرغان اساطیر … مدت ها بود آینه برایم خاک گرفته بود . آینه هنوز زنده است . آری سارا زنده است . آری که آینه زنده است … صدای باد می آید … باد …
بی شباهت نیست دنیایت با دنیایی غریبه
که فقط نامش همنامت است ….. روزها که می گذرند دلم سراغ آشنایی را می گیرد که گمنامیم آلوده به اسارت تنهایی نگردد….
زیر سایه درختت میشه نشست دمی با یاران؟
خوش بود آن دم و یاد داشت از این دنیای بی سامان؟
ما رو بی خبر نذار اگه اینطوریه !