زنگ میزدی
یک تلفن کوچک
دو دقیقهای وسایلم را جمع میکردم
مداد و مسواک و مسکن
نه
مسکن هم بر نمیداشتم
دامن و لباس خواب فقط
بعد
سفر که نه
گم میشدیم
دیدگاه ها . «بیقرار»
دیدگاهها بسته شدهاند.
زنگ میزدی
یک تلفن کوچک
دو دقیقهای وسایلم را جمع میکردم
مداد و مسواک و مسکن
نه
مسکن هم بر نمیداشتم
دامن و لباس خواب فقط
بعد
سفر که نه
گم میشدیم
دیدگاهها بسته شدهاند.
شده گاهی که حرف دلت را جایی بخوانی؟ نه حرفی که همیشه گوشهی دلت مانده بودهها … نه . حرفی برای همین لحظه چیزی که نوک زبانت بوده باشد و ببینی کسی انگار به نرمی از مغزت بیرونش کشیده و نگاشتهاش …. دیدهای چه آرام میگیرد دلت ؟
خوب شد گفتی مسکن…
علاوه بر نوشته هاتون که واقعا فوق العاده هست عکس وبلاگتون و اون پرده ی کنار پنجره با اون روبان قرمز و دیوار آبی!!!
فوق العادست!
سلام
من برای اولین بار به وبلاگت سر زدم
بسیار زیبا بود و خوشم آمد
سعی میکنم لینکتو فردا توی وبلاگم بزارم
باز هم بنویس
زیباست
راستی میتونی بگی شمس لنگرودیرو برای چی بهش علاقه داری
ممنون
سارای عزیز این که نوشتی پله ها تمام نمی شود دلم به پاگرد خوش است بغضم می گیرد حاکی غم و سروری توامان نمی دانم حرف دلم است شاید
مرسی
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا
عالی بود سارای خوبم. مثل همیشه…
ستاره سجده که می کند
برق می پرد از نگاه صبح
نامه های بی جواب شب
پاک می شود در انتظار نور
خانه ها همان خانه های ساکت قدیم
همان های و هوی یا کریم به روی بام
همان چک چک خوش آهنگ قطره ها
به روی آب حوض
عشق هم همان عشق های نازک قدیم
عاشقی تکیه داده بر درخت
بوسه میزند به پر پر گلی لطیف
تنگ میشود دلم برای شب
شب هم همان شب های پر ستاره قدیم
….
یار و همراه عزیز ناگفته های تنهایی من یا ما ! سلام …
آرزو می کنم حالت خوب باشه
زود و زود و تند و تند عید فطر رو بهت تبریک می گم
دیگه … !
آها بازم
برگ های زرد و نارنجی پاییزی رو تند تند تقدیمت می کنم
و
می گم
درد ها را به کولاک بسپار
و آن چنان بنواز
کز طنین سازت واژه ی ماتم رنگ ببازد
با فریاد خاموش
آهنگی بساز
و دلت را بر نت هایش سنجاق کن
و تا ابد گوش فرا ده
وجودت را برای دیگران نثار کن
گونه های لطیفت را به آفتاب ببخش
به مغاک زندگی فر رو تا
تکامل یابی و به درک تازه ای از خود برسی
امیدوارم نوشته هات همیشه زیبا باشن
سبز باشی و پروانه ها مال تو !
تو تک ستاره ی عشق و ناگفته های تنهایی منتظر حضور سبزت هستم
بهنام
نمیدانم میل به سفر کمتر شده یا دیگر گم نمی شویم شاید هم چنان گمیم که پیدایمان نیست!
سارا جان
من فضای وبلاگتون رو دوست دارم …همین طور حال و هوای شعرهاتون و دلتون
پیش تر هم برای استفاده از شعرهاتون توی بلاگ ۳۶۰ ام خبرتون کرده بودم
با اجازه تون اینجا رو توی وبلاگ تازه م لینک می کنم
:-*
فوق العاده است سارا جان. مثل گرهی در گلوی جان آدم می ماند، مثل یک گلولۀ آتش.
چقدر زیبا می نویسی…
با احترام، ماندانا
مثل همیشه چیزهایی در این شعر زیبایت هست که آشنای همین حال و جای ما ایرانی هاست. حض می برم که چقدر تفسیر و تصویر در پس برداشتن “دامن” هست.
ahange khobi dari to web loget mikham dashte bashamesh mishe baram send koni kheily latifo naze
mamnon misham
برای من جان های شریف کسانی نیستند که ساعت های بی پایان از کتاب ها شاهد می آورند، از افلاطون آغاز می کنند و به کافکا و جویس می رسند. در نظر من جان های شریف آنهایند که در قلبشان به روی دیگران باز است
………………………
با لای صفحه زیر گوشوارهها نوشتم این قطعه موسیقی از کجا آمده، به آن سایت سر بزنید.
سپاس
سارا
گم می شدیم!؟!؟
چند وقتیست تکه کاغذی را در جیبم جا به جا می کنم که روی آن خط خطی هاییست و گاهی به آن نگاه می کنم که چگونه تمام می شوم! که
به انتظار لحظه ای ناز ایستاده ایم سالها
در انتظار (( اتفاق )) ی که بماند به یادها
نشسته ایم به تقابل دو نگاه
که قرار است قرق شود در نگاه دیگری بارها
و شاید …
…
اینگونه سالهاست که در یادمان غرق می شویم به آرزو بارها
و قرق می شویم …
دوست عزیز این (( گم می شدیمت )) تکانم داد.
به من بگو در گم شدن امید آرام و رهایی هست!؟
راهی به عشق به رستگاری هست!؟
اینجا تنها جایی است که مرا لال می کند!
خوب باشی سارا!
چه قدر این شعر به دل نشست…
دوست دارم اینجا رو…
حس ات مبارک اما ، نگرانم برای کسی که دوست می دارد تو را…!!!
……………..
حق دارید
سارا