همان مرحله‌ست این بیابان دور

در داستان سیاوش گیر افتادم و مدام برمی‌گردم و دوباره می‌خوانمش و نمی‌توانم پیش‌تر بروم. ایرادی درش نیست.

اما خوبی مرداد این بود که با ساقی‌نامه شروع شد و چه گرما و مستی ویژه‌ای بخشید به خیابان‌ بلند و تاریک ساریان.

همان مَنزلَ اسْت این جهانِ خَّراب

که دیده‌ست ایوانِ اَفراسیاب

کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟

کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور

بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام

به کیخسرو و جَم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»

همه نو شمرد این سرای کهن

داستان می‌رسد به اشتباه بزرگ افراسیاب و اینکه نمی‌فهمد گرسیوز دروغ‌زن است و دارد با کینه‌توزی او را فریب می‌دهد و سیاوش پاک‌سرشت را پیش او بددل و دشمن نشان می‌دهد. اینجا نه.

سیاوش را می‌کشد افراسیاب.

می‌خواهد فرزند سیاوش را هم در دل فرنگیس بکشد و یعنی دخترش فرنگیس را. اینجا پیران پادرمیانی می‌کند. اینجا هم نه.

افراسیاب از خون پسر سیاوش، نوه‌ی خودش و خونخواه آینده‌اش می‌گذرد و پیش خودش می‌گوید او را میان شبانان می‌فرستم تا شاهی فراموشش شود.

اینجا را می‌خواهم بگویم. که ویژه دوست‌اش دارم که فردوسی نادانی افراسیاب را این طور نشان می‌دهد:

«همه نو شمرد این سرای کهن»

چه سازی که چاره به دست تو نیست؟

بله افراسیاب خیال می‌کند می‌شود سر بخت کسی را زیر آب کرد با فرستادنش میان چوپانان.

همه نو شمرد این سرای کهن را خیلی دوست دارم. حالا سوای اینکه در ذهن فردوسی قوانین این سرای کهن چیست این را می‌گویم.

این سرای کهن قوانینی دارد. فریب‌کاری و نادرستی ممکن است در کوتاه مدت خیال پیروزی را در سری بیاندازد،‌ اما نه!

این طور نیست و نمی‌شود پنهان شد جایی و خیال کرد فریبش دادم و نفهمید و ساده است و زرنگی کردم و بردم و هزارها خیال خام.

همه نو شمرد این سرای کهن.

شبی قیرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان دید سالار پیران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

واقعاً ماه تیر هم تمام شد؟

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

آنقدر گیج بودم که گفتم ننویسم تا تمام شود این سفر. سفر تمام نمی‌شود. باران‌ها آمد. آفتاب‌ها شد. شبان و روزان. مردان و زنان. دیدن و شنیدن. سفر تمام نشد. نمی‌دانم چه می‌کنم. روزی ده کیلومتر و بیشتر. راه می‌روم. نگاه می‌کنم. می‌روم. می‌آیم. به این مرد دربان سلام می‌کنم. چتر امانت می‌گیرم. هر جا می‌روم مراقبم چترش را جا نگذارم. آخر شب به نگهبان شب‌ به‌خیر می‌گویم. جایم را چندین بار عوض کردم. باز کشیدن چرخ‌های چمدان از خیابان‌ها. رفتن به پذیرش‌ها. پرسش‌های معمول. این آن. چند چون. عوض کردن پرواز. حرف زدن. ساکت شدن. نگاه کردن. حساب کردن. چانه زدن.

این تونل مخفی بوده؟ بله. الان دویست مترش بیشتر باز نیست. در تاریکی پیش می‌روم. همیشه همین بوده. بوی کپک می‌آید، برمی‌گردم. بوی کپک مسیر را عوض می‌کند. همیشه همین بوده. بوها، صداها. دروغ‌ها. فریب‌ها. حواس انسانی. شاخک‌ها.

می‌خندم. زیر چتر بلند می‌خندم و باران دارد شلاق می‌زند بر سنگ‌فرش.

حالا یه چیزی می‌شه دیگه، چیکارش کنم.

مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است / زآن رو سپرده‌اند به مستی زمام ما