آزمون غیرالهی

ماجراها بسیار بود. حادثات عجیب و غریب. خوشم می‌آید از طنین حادثات. گرچه حادثات خودش خوش‌آمدنی نبود. ماجرای ب، ماجرای الف و جیم و دال. در نهایت گفتم که گویا این دین آزمونی‌ست برای بی‌دین‌ها. اینکه اصولی در ذهن داری، اما در واقعیت چه می‌کنی موضوع مهمی‌ست. هر کس روی خط زندگی خودش پیش می‌رود،‌ بیشتر از حرف رفتار آدمی‌ست که تغییرات را پیش می‌برد.

دامن‌آلوده، اگر خود همه حکمت گوید / به سخن گفتنِ زیباش،‌ بَدان،‌ بِه نشوند

وآن که پاکیزه رَود،‌ گر بنشیند خاموش / همه،‌ از سیرت زیباش، نصیحت شنوند

زمان خوش‌دلی

داشتم باغچه را آب می‌دادم. در ذهنم می‌گذشت که چه کشکی! از خوردن امساک می‌کنند و ادب ندارند. چه زشت است که پیران از جوانان پذیرایی کنند. و به صدای بلند فریاد بزنی و آیات را چون ناسزا برای جمعی ساکت و محترم بخوانی. چه جمع صبوری.

پیرمرد عصازنان آمد. با سر سلامی خاموش کرد. نشست روی صندلی و چانه‌اش را به عصایش تکیه داد. سری شلنگ را چرخاندم تا آب پخش شود. رنگین‌کمان کوچکی درست شد. به پیرمرد لبخند زدم. دلم می‌خواست خوشحالش کنم. پرسید امین‌الدوله را آب دادی. گفتم بله. گفت بهار باید آب زیاد بخورد. گفتم بله، حواسم هست.

سرش را گذاشت روی عصایش. همان‌طور که سرش پایین بود پرسید آن شعر مال کی بود. گفتم حافظ. گفت خیلی قشنگ بود. سرش را آورد بالا. به روبه‌رو نگاه کرد. گفت شعر خوبی بود. به آسمان نگاه کرد. باز گفت خیلی شعر قشنگی بود. گفت می‌خوانی‌اش. گفتم بله. صبر کنید. شیر را بستم. شلنگ را جمع کردم. کیفم آویزان بود به تنه‌ی افرا. شعر را از بر نبودم. گوشی‌ام را در آوردم.

می‌دانستم کدام قسمت غزل را می‌خواهد:

خوش آمد گل وزآن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوش‌دلی دریاب و دریاب

که دایم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و مِی خور در گلستان

که گل تا هفته‌ی دیگر نباشد

روز سیزدهم

کنترل جهان، جامعه،‌ آدم‌ها و هر چه بی‌معنی‌ست. جهان که روشن است در دست ما نمی‌چرخد، اما گاهی آدمیان دچار توهم می‌شوند که می‌توانند کسی را همراه فکر و حس خود کنند. اینکه فکر کنی تشخیصت برای دیگری بهتر است، از اساس فکر عجیبی‌ست در این دنیای نامتناهی.

موجودی به این دنیا آمده و دارد زندگی‌اش را می‌کند و تو می‌روی به او می‌گویی بگذار به تو بگویم زندگی چه معنا دارد.

درست است که آدم می‌تواند بگوید و بشنود و بپرسد، البته. اما این نا راحتی که دلیلش این است که اطرافیانت مثل تو نمی‌بینند و نمی‌فهمند، بیش از هر چیز خنده‌دار است.

و چه آرامشی دارد وقتی دست از این کنترل‌گری می‌کشی. این جمله‌ای که همین الان خواندی چندان ساده نیست. کسی عمیقا دست از این کار نمی‌کشد. اما حتی تمرینش هم شیرین است.

پسر جوانی روی پل ایستاده. هر از گاهی در دفترچه‌اش چیزی یادداشت می‌کند. زنی با جدیت پیاده‌روی می‌کند. چند جوان دارند علف دود می‌کنند. زن‌های سال‌خورده‌ای دور میز شطرنج نشسته‌اند. پرتقال پوست می‌کنند. سبزه‌شان را گذاشتند وسط صفحه‌ی شطرنج. دختری از من می‌پرسد از کجا قهوه گرفتی. کنار خانواده‌ای که میان وسایل ورزشی نشسته‌اند می‌ایستم. کنار رودخانه. حبیب‌ را می‌بینم. سلام می‌کنم. می‌گویم خوب خوب. به تاکیدم نگاه می‌کنم. او هم نگاه می‌کند. می‌گوید پیش ما بیا. پسری به مادرش می‌گوید راحت باش راحت باش مامان. زن شالش را می‌گذارد توی کیفش و به موهایش دست می‌کشد. شبیه بیتاست زن. پیرمردی به من لبخند می‌زند. لبخند می‌زنم به او. رودخانه را می‌روم بالا. غروب می‌شود. برمی‌گردم. مردی در تاریکی آخر شب سبزه‌اش را از روی پل می‌اندازد توی رودخانه. تمام می‌شود روز.