درباره‌ی رمان

نمی‌دانستم چه کار سنگینی‌ست برایم. فراز و نشیب بسیار داشت و دارد. میانه‌ی کار و سال پیش مهر و آبان بود که دیگر ناامید شدم. بریدم. پاییز ۱۴۰۱. اما درست یا نادرست برایم شبیه به عهدی شده و نمی‌توانم از آن بگذرم. حالا آمدم بنویسم که ناخدا روی عرشه است و سکان رها نشده. همچنان بسیار سخت است، اما پیش می‌رود و باید بگویم بسیار جان‌سخت شده‌ام و حتما به پایان می‌رسانمش.

سپاسگزارم از پشتیبانی شما. از تک تک کلمات شما.

شهر یور

صبح زود است. باد ملایمی در تهران می‌وزد. خنک شده. شمعدانی‌ها به گل نشسته‌اند. شهریور. اتصال گرما به سرما. مفصل. دستت را خم می‌کنی. بدن به فرمان مغز است. گروهی به فرماندهی خانم یاسمین مقبلی رفته‌اند فضا.

دیدم مردی دو تا نان بربری را گذاشته توی یک کیسه‌ی پلاستیکی و دارد توی کوچه‌ی بن‌بستی می‌پیچد. چقدر تولید می‌کنی و می‌دهی به این زمین و زمان که باید هر روز نان‌هایت را در کیسه‌ی پلاستیکی به خانه ببری و بعد کیسه را رها کنی کنار سروها و افراها و چنارها و پروانه‌ها و مارها و غزال‌ها و نهنگ‌ها و عنکبوت‌ها و جلبک‌ها و بهارنارنج‌ها و مورچه‌ها و سوسک‌ها و قاصدک‌ها و شیرها و پلنگ‌ها و قزل‌آلاها و بلبل‌ها و دم‌جنبانک‌ها و لک‌لک‌ها و موش‌ها و روباه‌ها و دشت‌ها و کوه‌ها و رودخانه‌ها و دریاها و اقیانوس‌ها؟

صداقت

تجربه‌ی زندگی و البته دقت داشتن در تجربه‌های روزمره‌ی زندگی تفاوت رفتارها را روشن می‌کند. گاهی شاید تمایلی هم نداشته باشی به‌روشنی از لایه‌های زیرین حرف‌ها و رفتارهای آدم‌ها باخبر شوی، به‌ویژه اگر کسی که نزدیک است بخواهد به‌زعم خودش زرنگی کند. اما بخش خوب این قصه وقتی‌ست که قلب روشن و صادق کسی را می‌بینی و لذت می‌بری و گرم می‌شوی از این کیفیت کمیاب.

پذیرش

گاهی هم فکر می‌کنم پذیرش کیفیتی‌ست که با بالا رفتن سن ابعاد و لایه‌های مختلف پیدا می‌کند. در ذهن من، برای خودم، پذیرش شکلی از تسلیم بودن نیست، شکلی از هوشِ طبیعی‌ست. درک و شناختِ یک موجود که می‌فهمد جزئی از وجود است. در ادامه فکر می‌کنم هر چه کم‌تجربه‌تر باشیم، خیال می‌کنیم جدا هستیم از حرکت‌ها و جریان‌های بزرگ اجتماعی تاریخی. زندگی ما در همین جریاناتِ بزرگ‌تر از خودمان معنا دارد. پذیرشِ ویژگی‌ها و محدودیت‌های زندگی، اول چیزی که می‌خواهد دقت است در سازوکار زندگی. گرفتنِ اطلاعات و بعد پردازشِ آن. فهم اینکه در چه دوره‌ای زندگی می‌کنی و آن دوره چه ماجرایی دارد، آدمی را بسیار توانا می‌کند.

می‌پیچد

نمی‌خواهم به یک نقطه برسم و می‌رسم. می‌روم و ترک می‌کنم و می‌گویم دیگر اینجا نخواهم بود. باید روی خط مستقیم حرکت کنم. نمی‌خواهم شک کنم باز. نمی‌خواهم چشمم پر از تردید شود و می‌شود. راه می‌پیچد و از مستقیم بیرونم. همه‌چیز روشن است، انگار گذشته را باز زندگی کنی. لحظه از دستم می‌ریزد و ندارمش. می‌دانم ندارمش. می‌بینم زیر پا گذاشتمش، اما که چه؟

آگاهی آدم را به راه می‌آورد؟

پس از راه خارج می‌شوم که. کدام لحظه است که ناخودآگاه می‌پیچم؟ چرا چیزی را که نمی‌خواهم به سمتش می‌پیچم. چرا می‌روم؟

و هر بار بی‌جان‌تر. چند بار چند بار دیگر در این زندگی تاب می‌آورم این سلول بی‌نور را؟