می‌پیچد

نمی‌خواهم به یک نقطه برسم و می‌رسم. می‌روم و ترک می‌کنم و می‌گویم دیگر اینجا نخواهم بود. باید روی خط مستقیم حرکت کنم. نمی‌خواهم شک کنم باز. نمی‌خواهم چشمم پر از تردید شود و می‌شود. راه می‌پیچد و از مستقیم بیرونم. همه‌چیز روشن است، انگار گذشته را باز زندگی کنی. لحظه از دستم می‌ریزد و ندارمش. می‌دانم ندارمش. می‌بینم زیر پا گذاشتمش، اما که چه؟

آگاهی آدم را به راه می‌آورد؟

پس از راه خارج می‌شوم که. کدام لحظه است که ناخودآگاه می‌پیچم؟ چرا چیزی را که نمی‌خواهم به سمتش می‌پیچم. چرا می‌روم؟

و هر بار بی‌جان‌تر. چند بار چند بار دیگر در این زندگی تاب می‌آورم این سلول بی‌نور را؟