چرا ادامه ندادید شعر را و دیگر کتابِ شعر منتشر نکردید؟
تصور من این است که دو نوع شاعر داریم. شاعری داریم که ذهنش با قوالب موسیقائی شکل گرفته و با آن به دنیا میآید. تا پایان عمرش ترنم را ادامه میدهد. نوع دیگری از شاعران درست است که این زمینه را دارند اما به یک تلنگر یا به یک اتفاقِ عاطفی نیاز دارند، یک تکانهای که باعث میشود استعدادشان به حرکت در بیاید. دست خودشان نیست و دوره دارد. دوره که تمام میشود دوباره برمیگردند به عوالمی که پیش از این شعرها داشتند. مگر اینکه تکانه و لگدِ تازهای دوباره آنها را به حرکت در بیاورد. اگر این دستهبندی و طبقهبندی شاعران را بپذیرید من جزو دستهی دوم هستم. آن لگد به من خورد و شور و صدمهاش این شعرهاست. ولی لزوماً این نیست که آن صدمه یا شور وجود نداشته باشد. عوالمش وجود دارد. الهامِ مربوط به عوالمش به صورت دیگری میآید. به صورتِ شهود میآید. اگر گره بخورد به زبان دوباره شعر جاری میشود.
این پاسخِ آقای قاسم هاشمینژاد است در کتاب راه ننوشته، ۱۳۹۲، نشر هرمس.
از خرید برمیگشتم، دو دستم بندِ کیسهها بود. روی دیوارِ کوتاهی کلاغی نشسته بود، باید راهم را کج میکردم اما بیحواس بودم و همانطور مماسِ دیوار ادامه دادم. یکدفعه منقارِ تیزِ کلاغ پیشِ صورت و چشمم آمد. خیلی خیلی نزدیک. آنقدر که حس کردم، کلاغ هم از این همه نزدیکی معذب شده، دقیق در چشمِ هم نگاه کردیم، هم را پاییدیم. فکر کردم چقدر احتمال دارد حمله کند به صورت بیدفاعِ من؟ دستم بسته بود. او هم آمادهباش بود. نمیدانم کداممان بیشتر ترسیدیم. وضعیتِ غریبی بود؛ نزدیک شدن به موجودی بیش از حد معمول.