تلنگر

چرا ادامه ندادید شعر را و دیگر کتابِ شعر منتشر نکردید؟

تصور من این است که دو نوع شاعر داریم. شاعری داریم که ذهنش با قوالب موسیقائی شکل گرفته و با آن به دنیا می‌آید. تا پایان عمرش ترنم را ادامه می‌دهد. نوع دیگری از شاعران درست است که این زمینه را دارند اما به یک تلنگر یا به یک اتفاقِ عاطفی نیاز دارند، یک تکانه‌ای که باعث می‌شود استعدادشان به حرکت در بیاید. دست خودشان نیست و دوره دارد. دوره که تمام می‌شود دوباره برمی‌گردند به عوالمی که پیش از این شعرها داشتند. مگر اینکه تکانه و لگدِ تازه‌ای دوباره آنها را به حرکت در بیاورد. اگر این دسته‌بندی و طبقه‌بندی شاعران را بپذیرید من جزو دسته‌ی دوم هستم. آن لگد به من خورد و شور و صدمه‌اش این شعرهاست. ولی لزوماً این نیست که آن صدمه یا شور وجود نداشته باشد. عوالمش وجود دارد. الهامِ مربوط به عوالمش به صورت دیگری می‌آید. به صورتِ شهود می‌آید. اگر گره بخورد به زبان دوباره شعر جاری می‌شود.

این پاسخِ آقای قاسم هاشمی‌نژاد است در کتاب راه ننوشته، ۱۳۹۲، نشر هرمس.

از خرید برمی‌گشتم، دو دستم بندِ کیسه‌ها بود. روی دیوارِ کوتاهی کلاغی نشسته بود، باید راهم را کج می‌کردم اما بی‌حواس بودم و همان‌طور مماسِ دیوار ادامه دادم. یک‌دفعه منقارِ تیزِ کلاغ پیشِ صورت و چشمم آمد. خیلی خیلی نزدیک. آنقدر که حس کردم، کلاغ هم از این همه نزدیکی معذب شده، دقیق در چشمِ هم نگاه کردیم، هم را پاییدیم. فکر کردم چقدر احتمال دارد حمله کند به صورت بی‌دفاعِ من؟ دستم بسته بود. او هم آماده‌باش بود. نمی‌دانم کدام‌مان بیشتر ترسیدیم. وضعیتِ غریبی بود؛ نزدیک شدن به موجودی بیش از حد معمول.

سیب جز سیب‌ شدن راهی ندارد

سایت پاریس ریویو روزانه شعری می‌فرستد، از شعرهایی که قدیم‌ها در مجله‌شان چاپ شده است. گاهی شعرها را می‌خوانم، نه همیشه. چند روز پیش شعری بود از ریموند کارور. چون او را به عنوان داستان‌نویس می‌شناختم، شعرش را خواندم. همین‌جا بگویم، خیلی خیلی سختم است به کار خودم و حتی دیگری بگویم شعر. اصلاً تازگی، نه دیگر باید بگویم مدت‌هاست که با این‌ کلمه‌ی شعر مشکل پیدا کرده‌ام، در جریان‌اید.

خلاصه، این متن، یا به قول آن مجله شعر، همچین چیزی بود: من کنار درخت‌ها خوابیده‌ام، پشت اسب‌ها، در جاده‌ها، در اتوبوس‌ها، در مسافرخانه‌ها، روی نیمکت پارک‌ها، پشت وانت‌ها و… خوابیده‌ام حالا تا ابد این زیر خواهم خوابید، مثل پادشاهی از یاد رفته. هم‌چین چیزی بود کارش.

یادش افتادم. یاد مصاحبه‌ای با کاروِر که اول کتاب کلیسای جامع که خانم طاهری ترجمه کرده بودند آمده بود. کاروِر گفته بود وقتی مجله می‌خوانده اول سراغ صفحه‌ی شعر می‌رفته و بعد داستان. بالاخره مجبور شده انتخابش را بکند و طرف داستان را گرفته. گفته بود دوست دارد شعر بنویسد. گفته بود ذاتاً شاعر نیست: «شاید شاعر پاره‌وقت بشوم. اما به همین می‌چسبم. این‌طوری بهتر است تا این‌که آدم اصلاً شاعر نباشد.»

به کلمه‌ی «ذاتاً» فکر می‌کنم. ذاتاً چیزی بودن؟! سیب‌ها همیشه سیب‌ می‌شوند. یعنی یک درختِ سیب همیشه سیب می‌دهد و شکوفه‌هایش همیشه تبدیل به سیب می‌شوند. درختِ سیب نمی‌تواند گلابی بدهد. یک سیب جز سیب شدن راهی ندارد و همیشه سیب می‌شود. دانه‌ی گلابی هم همیشه تبدیل به یک گلابی می‌شود. انسان‌ چه؟ انسان می‌تواند تبدیل به چیز دیگری بشود؟