از کنار باغ سفارت میگذشتم، سرم بالا بود، میانِ چنارها و میناها و سِهرهها. فکر کردم حالا آن دختر، کنار چشمه، از اسب پیاده شده، خسته و خاکآلوده، برهنه شده تا تن بشوید.
پرندی آسمانگون بر میان زد / شد اندر آب و آتش در جهان زد
حریری آبی به کمر بسته و پا در آب گذاشته.
دیوارِ بلندی بود. فکر کردم میتوان همیشه این سمتِ دیوار بود و فکر کرد پشت این دیوار باغ است. درخت و میوه و رطب و سهره و هر چه هست آن طرف است. سالها از کنارِ دیوار رد شوی و صدای سهرهها را بشنوی که آن سو میخوانند و فکر کنی اگر همه چیز آن طرفِ این دیوار باشد چه؟