در وادیِ درد

از کنار باغ سفارت می‌گذشتم، سرم بالا بود، میانِ چنارها و میناها و سِهره‌ها. فکر کردم حالا آن دختر، کنار چشمه، از اسب پیاده شده، خسته و خاک‌آلوده، برهنه شده تا تن بشوید.

پرندی آسمان‌گون بر میان زد / شد اندر آب و آتش در جهان زد

حریری آبی به کمر بسته و پا در آب گذاشته.

دیوارِ بلندی بود. فکر کردم می‌توان همیشه این سمتِ دیوار بود و فکر کرد پشت این دیوار باغ است. درخت و میوه و رطب و سهره و هر چه هست آن طرف است. سال‌ها از کنارِ دیوار رد شوی و صدای سهره‌ها را بشنوی که آن سو می‌خوانند و فکر کنی اگر همه چیز آن طرفِ این دیوار باشد چه؟

بادت به دست باشد

جمله‌ی آخرِ کتاب را می‌خوانم و کتاب را می‌بندم، کتابی که آشنایی نوشته، آشنا، کلمه‌ای که این‌جا می‌گذارم تا به هیچ اشاره کنم.

به آلبوم عکسی نگاه می‌کنم که می‌دانم چه عکس‌هایی از آن حذف شده، عکس‌ها کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر خواهد شد.

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ / در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

شدن ز دست

باد می‌آمد و من باد را دوست داشتم و باد می‌پیچید میان مانتوی جلو باز و بدون دکمه‌ی مضحک و مانتو بود‌و‌نبودش فرق نداشت و من حوصله نداشتم به بود‌و‌نبودش فکر کنم و من دستم در دست باد بود و خوب بود و در ذهنم نستعلیق بود و نقش جهان و دوچرخه و قلمی که می‌نوشت و قلم معلوم نبود دستِ چه کسی بود و من بلند می‌خندیدم و سوال‌ها را پاسخ نمی‌دادم و باز می‌نوشت و مهم نبود و باد می‌آمد و توضیح را دوست نداشتم و ادب کردن را دوست نداشتم و اینکه بگوید خوب است بد است را دوست نداشتم.

«به‌زانو‌در‌آوردنِ‌گذشته»

زنجیره‌ یا چرخه‌هایی هستند که از گذشته می‌رسند به یک انسان. یک مشکل مدام تکرار می‌شود؛ در یک خانواده، در یک روستا، در یک شهر، نمی‌دانم تا کجا می‌شود ادامه داد این رشته‌های قدیمی و محکم را.

ارثی که سبب بدبختی می‌شود. یک نوع نفهمی. «خانواده‌ی ما این‌طور فکر می‌کند، قبل از انقلاب هم ما این‌طور بودیم.» اصرار بر این‌که ما خانوادگی اهلِ تجدیدِ نظر نیستیم. ما صد سال است که به فلان چیزِ غیرمنطقی/آسیب‌زننده اعتقاد داریم و کمر بسته‌ایم به این موضوع فکر نکنیم.

می‌شود قدمِ‌ دیگری برداشت، می‌شود تکرارِ گذشته نبود، می‌شود شرمنده بود از کاری که بر اساسِ اشتباهی انجام شده و مسیر را تغییر داد.

یک‌بار وسطِ بحثی سین از پدربزرگش پرسید: «چرا زیرِ آن نامه را امضا کردید؟» پدربزرگ کمی مکث کرد و آسوده گفت: «خریت!»

این «به‌زانو‌درآوردنِ‌گذشته» اصطلاحی‌ست آلمانی در ارتباط با نازی‌ها که بعد از جنگِ دومِ جهانی ساخته شد.

بهارمستی هم اصطلاح دیگری‌ست و این وضعیت در نیمه‌ی بهار به اوج خودش می‌رسد. چنارهای سبز و هوای خوش و بارانِ مجنون و عطرِ یاس‌ها.