هنگام عشق بازی
پر از دل شوره
پر از شورم
رازهای تنش را با دلدادگی کشف میکنم
در سپیدیی اقیانوسوارش
حیران و شرمگین
پیش میروم
میترسم
نکند خوب نازش را نکشم
نکند قهر کند
می ترسم
نکند عقیم باشم
نکند خوب ارضا نکنم تن کاغذ را
دلم بچه میخواهد
جنینی چونان سنگین
که ماههای آخر
کمرم را بشکند
نفسم را بند آورد
کودکی با زیباییی تکان دهنده
ماه: دی ۱۳۸۵
جهانی شدن سوسکها
سوسکها خانوادهی بزرگ و با اصل و نسبی هستند. نمیشود به همهی آنها فقط گفت سوسک،
آنها نامهای ثبت شده دارند، نمونههای بسیار زیبایی میان آنها هست که حتمن دیدهاید.
اما سوسکهایی که جهانی شدهاند و همه جا معروف هستند، سوسک توالت یا سوسک آمرکایی نام دارند.
دربارهی سوسکها
صحنههای داخلی
پنج قرار داشت، پنج و پنج دقیقه نمیدانم چطور sms زد، من که داشتم با عجله میرفتم بیرون، در حالی که یک آستین لباسم را هنوز نپوشیده بودم sms را اشتباهی خواندم که طرف شبیه آلن دلون است، برایش نوشتم معلوم است که طرف او باید همچین تیپی باشد، که مثلن اعتماد به نفس بدهم، بدجوری دلخورش کرده بودم. نگو او نوشته وودی آلن، بعد از کلی sms بیربط، آخر شب که زنگ زد تازه متوجه عینک قاب مشکی و معصومیت پسرک شدم. دستش را زده بود زیر چانه و در اولین روز ملاقات تمام بدشانسیها و شکستهایش را تعریف کرده بود. دوبار هم گریهاش گرفته بود: ” همون سال اول انداختنم بیرون چون سر امتحان آخر ترم متافیزیک تقلب کردم. میدونین، داشتم توی روح پسری که کنارم نشسته بود نگاه میکردم.”*
* وودی آلن
رقصنده با مرگ
دی رسید
سی سال تمام گذشت
بلدم چای خوبی دم کنم
قصه بگویم
بروم در جلد آدمها
عین خودشان حرف بزنم
بخندانمتان
اشکتان را درآورم
نا آرامترین کودک جهان را خواب کنم
خوابترین کودک جهان را بیخواب
چیزهای بسیاری تجربه کردهام
اکنون دلبستهی یک چیزم
تنها
زن باشم
در سختیها و شادیها
بردبار و شکیبا
در برابر هر رنجی
حتا اگر دهانم را ببویند*
وفادار تا همیشه
شما که تن به شعر میدهید
شما که سنگی برای زدن ندارید
شاهد این پیوند زمینی باشید
در سختیها و شادیها
وفادار تا همیشه
سوگند میخورم
زن باشم
پلنگ و پرنده
مستانه هر جا
رقصنده با مرگ
بامداد
کنار هشتاد شمع سرخ لبخند میزند لنگر سیاه پوش زیباییها…
پروندهی شمارهی ۳۴۲
روی داستانش کار میکرد، برایش چای بردم. گفت با این یقهی باز چرا خم میشوم روی دستنوشتههای او ! حوصلهی این حرفها را نداشتم، رفتم بالکن هوایی بخورم. داد زد بیایم تو، انگار همان هنگام مرد داستانش هم به بهانهی آب دادن گلها آمدهبود بالکن روبرویی. سوگند میخورم نمیخواستم اتفاق بدی بیافتد، موهایم را بستم و سرم را به شستن ظرفها گرم کردم.اما او ستمگرانه با چند جملهی کوتاه و به کمک یک قید سادهی ناگهان مرد داستان را به دردناکترین وضع ممکن در تصادفی کشت. وحشتناک بود، روی کاغذها بالا آوردم. بعد مستخدم خانه در دادگاه اعتراف کرد مرا با مردک بخت برگشته دیدهاست.
آقای دکتر! او نویسندهی بینظیریست، همین روزها عکسها و نامهها را پیدا خواهد کرد، فکر نمیکنید بهتر است وکیل بگیرم؟
خاطره
ماه دخت
روبندهاش را بالا زد لرزان
دستم را گرفت و فشرد
برق می زد چشمانش
گفت
میفهمم چه میگویی
جای تو بودم کاش
کنارم ماه دختی بود
میگرفت دستم را
چه خیالها داشتم
ماه دختی جسور
چشمانش پر از برق شیطنت
و به من
آن روزها میگفت
خطر کن
خطر کن دخترجان
میفهمی چه میگویم؟
ماه دخت پرسید