بی چاره

juste.jpg
گفته بود کافه نمی‌رود
گفته بود دیگر نمی‌نویسد
او را دیدی
در کافه
موهای مواج سیاهش
ریخته بر شانه‌های کاغذ
دلت می‌خواست هم آغوش مردی می‌دیدی او را
دلت می‌خواست
می‌توانستی فریاد بزنی
حق به جانب و از ته دل
هیچ چیز نبود
جز
یک فنجان چای سرد شده
هیچ چیز
همه می‌دانیم
خنجر
در دسته‌ای کاغذ کاهی
فرو نمی‌رود

تمرین زبان

در وضعیت قرارت می‌دهم
فرودگاه هستی
فرودگاه یک کشور خارجی
پرسشی به ذهنت می‌رسد؟
– نه!
شاید تنها بپرسم
کجا یک لیوان آب می‌توان پیدا کرد؟
دهانش خشک شده
چشم‌هایش را نگاه نمی‌کنم
– بیشتر فکر کن پسرجان!
در فرودگاه تنهایی
– باید بپرسم
در خروجی کجاست؟
بیهوده است
می‌زنم زیر چانه دستم را
روی کاغذ می‌نویسم:
– باجه‌ی فروش بلیط کجاست؟
– اولین بلیط برگشت به ایران چه روز و چه ساعتی ست؟
– نزدیک‌ترین هتل به فرودگاه چه نام دارد؟
جلسه‌ی بعد
جملات را از بر کن
شروع می‌کنیم به داستان خواندن
هیچ نگران نباش
با مادرت صحبت خواهم کرد

ویسواوا شیمبورسکا

خواهرم شعر نمی‌‌گه
خیلی بعیده که یهو شروع کنه به شعر گفتن
به مادرش رفته، که شعر ننوشت
و به پدرش که اونم شعر ننوشت.
تو خونه‌ی خواهرم احساس امنیت می‌کنم:
هیچی باعث نمی‌شه شوهرش شعر بگه.
چه‌برسه عین یه شعر از آدام ماکدونسکی دربیاد.
هیچ‌کی از فامیلام دربند شعر‌گفتن نیس.
رو میز خواهرم شعر کهنه پیدا نمی‌شه
شعر نو هم اصلا تو کیف دستیش نیس.
وقتی منو واسه شام دعوت می‌کنه
می دونم که خیال شعر خوندن نداره
سوپای ناب بار می ذاره و هیچ‌وقت خدا کار نیم‌بند نمی‌کنه
قهوه‌ هم رو دست‌نوشته‌هاش نمی‌ریزه
تو خیلی از فامیلا هیچکی شعر نمی‌گه
اگه هم بگن گاس فقط یه نفره
یه وقتایی شعر راه می افته تو آبشار نسلا
که گرداب وحشتو تو روابط خونواده‌ها بپا می کنه
خواهرم مروج یه نثر گفتنی محجوبه
همه‌ی ماحصل ادبیش رو کارت‌پستالای سفره
که هرسال قول همون یه‌چیزو می ده:
که وقتی بر‌گشت
بهمون ‌میگه: همه‌چیزو
همه‌چیزو
همه‌چیز.
شعر از ویسواوا شیمبورسکا- ترجمه‌ی محسن عمادی

مهر

دخترم باران
گاهی موهایش دم اسبی ست
گاهی سیاه و کوتاه
گاهی بلند و خرمایی
امروز رفتم دبستان دنبالش
همه‌ی بچه‌ها ‌دویدند سمت مادرشان
دخترم باران
موهایش
بور و سیاه و خرمایی
کوتاه و بلند
فری و صاف و دم اسبی بود
خیلی حرف داشتیم
دخترم باران
مهربان است
دیر رسیدم خانه
شانه‌هایم خیس ِ باران بود

رقیب

fidéle138502.jpg
با خیالت می‌‌خوابیدم
با خیالت بیدار می‌شدم
سینما می‌رفتیم
سفر می‌رفتیم
آب‌تنی می‌کردیم
بستنی می‌خوردیم
تمام این روزها و شب‌ها
اعتراف می‌کنم
من به تو خیانت می‌کردم
تمام این سال‌ها که رفتی
حتی به تو می‌خندیدم
با خیالت
خوش بودم
زندگی می‌کردم

سفری داریم در آب‌های آینه

عمران صلاحی رفت.
وقتی خوب می‌خندیم، نگران هم باید باشیم، خیلی نگران !
مراسم تشییع: فردا نه صبح خانه‌ی هنرمندان

سفری داریم در آب‌های آینه
با زورقی نگران
از نیمه‌ی تاریک در می‌آییم
و در نیمه‌ی روشن به خویش می‌رسیم
عبور می‌کنیم
از خویشتن
ما تصویر می‌شویم
و تصویرمان به جای ما می‌نشیند
هزار و یک آینه، عمران صلاحی، تهران: نشر سالی، ۱۳۸۰

Mystify

sway8410.jpg
لباس حریرِ شرابی‌ پوشیده
می‌رقصد
سالن می‌چرخد گرد او:
Like a flower bending in the breeze”
*”Bend with me, sway with ease
فنجان چایت را دو دستی گرفتی
می‌گویی مراقب میز باش
یعنی قندان و قلم‌دان و فرهنگ فارسی
می‌خندد
آشوبی
معادل demystify را پیدا نمی‌کنی
می‌تواند یک اجرا برایش داشته باشد
کلمه می‌خواهی
می‌گوید تنگ است
می‌گویی تنگ قشنگ است
می‌پرسد حریر چطور؟
یک نت کمرش را می‌گیرد
می‌بردش
میان دست‌هایش نگاهت می‌کند
کاش معادل پیدا نکنی
خیلی جذاب شده‌ای
نه
این کار را نکن
می‌خواهد برقصد
با همین حریر شرابی‌اش
*Song: Sway Lyrics