در فاصلهی دو پرواز
پاریس- تهران
تهران – دهلی
چمدان سنگینش را کنار مبل راحتیی من زمین گذاشت
در فاصلهای کوتاه
میز را چیدم
نفهمیدم مشغول چه کاریست
رفت
هر لحظه
در قوطیی چای
لای حولهها
کتابها
پشت قاب عکس
گلدان
کلمههایی منفجر میشوند
مین گذاری!
دستهای من تواناییی خنثی کردنشان را ندارند
تسلیم شدهام
دیر اما
درست وقتی مسافر
با بودا عکس یادگاری میگرفت
و نمیدانست
صدای انفجار در این خانه قطع نمیشود
ماه: مهر ۱۳۸۵
آخرین هدیه
در راه
تنها به پتویم فکر میکردم
سردم بود
ملافهاش چهارخانهی آبی- سفید است
مامان دوخته
فکر کردم برای اینکه مست کنم
یک لیوان شیرِ داغ هم بنوشم
بعد پتو را
بپیچم دورم
شب
مامان بیدار میشود
مرا شیر میدهد
به سینهاش گلوبند فیروزهی نیشابور آویخته
برای تولدت
پتویم را پست میکنم
و دیگر
به دنیا میسپارمت
خوشبختی
خوشبختی
دوست ناباب من بود
معدهام هضمش نمیکرد
آن قدر بالا آوردمش
که میانهمان خراب شد
اکنون
مدتهاست
با رنج میپرم
یک لحظه با او بودن لا یتناهیی بیمنتهاست
مست خواب هم باشم
خودم را به زحمت بیدار نگه میدارم
تا کنارش بنشینم
چشم در چشمش
او حرفهایی میزند که هیچ کجا پیدا نمیشود
ساق گلی*
پابرهنه راه نروید
اتفاق افتاده است
من هم بیرون بودم
گویا فرصت نکرده
از اشیا خانه قربانی بگیرد
خون اگر بریزد
گریبانگیر من است
جان عزیزانتان
پابرهنه راه نروید
این خانه شیشه خرده دارد
.
.
.
* مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب،
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نیما یوشیج، ۱۳۲۷
آن نگارین ِ چربدست استاد*
زنی که تنهاست
زیبا هم اگر باشد
خاطر جمع!
تنها
تکیه میدهد
به دیوار ِ زمان
و
آواز میخواند
* داستانی نه تازه
…همچنین در گشاد و شمع افروخت
آن نگارین ِ چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغ نهاد بر دم آب
هرچه از ما به یک عتاب ببرد
داستانی نه تازه کرد آری
آن ز یغمای ما به ره شادان،
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه
از خرابیی ماش آبادان
دل از ما ولی خراب ببرد!
نیما، فروردین ۱۳۲۵
ناخدا
بیکشتی در آبهای من
بادبان میگشاید
لنگری که نکشیدهام
تکان تکانههای بدنه
بیکشتی
در آبهای من
موج میشکنی ناخدا!
دستی میکشم از دور
به نگاهی
که دیدهبانی میدهد
سکانی که نگرفتهام
سینهی کشتی شکافته میشود
مدالها در آسمان غرق میشود
عرشه بیقایق نجات
تا دماغهای
که در آب فرو خواهد رفت
کتایون ریزخراتی
منبع: وازنا
Pause
مردِ کارگری که در اتاقکِ آلومینیومی، بر تختِ آهنی، کنارِ پله برقیی پل ِعابرِ بزرگراه میخوابد، از من پرسید:
” کسی که روی پل مزاحم شما نشد؟ ” ، گفتم خیر. کلاهش را برداشت، چشمانِ آبیاش در صورت حسابی
سوختهاش میدرخشید، لبخند زد و گفت: ” حسابی کتک خوردند، جوانهای بیشخصیت”