فصل انار

ما می‌خندیدیم
آن‌ها در سکوت به نقطه‌ای دور خیره بودند
ما سرخوشانه میان دشت می‌خرامیدیم
آن‌ها بهت زده اشک می‌ریختند
ما عاشق شدیم
آن‌ها می‌خندیدند
ما در سکوت به نقطه‌ای دور خیره بودیم
.
.
.

Santé

می‌نشینم کنار دورترین آدم‌ها
با بلندترین قهقه‌ها
می می‌نوشم
در آغوش سرد پاییز
در آغوش‌های تمام شده
می‌رقصم
نام تو از یادم رفته‌است
سلیمان بزرگ
دیگر بی قصه هم خوابم می‌برد
زبان حیوانات را آموخته‌ام
و
سپاس‌گزار ابدی موریانه‌هایم

A where without a who

کسی نیست
میان درختان
و من
نمی‌دانم کجا رفته‌ام
• اکتاویو پاز، برگردان سعید سعید‌پور
• مترجم اسم شعر را” کجای بی‌کس” ترجمه کرده‌اند، به نظرمی‌رسد می‌توان جایگزینی بهتر پیدا کرد.
و
After Life
به ویژه پاییز!
آزاده این موسیقی نیست، کسانی می خواهند چیزی بگویند
کسانی اسیر بی زبانی در بی زمانی

درهای تمام تالارها را باز بگذارید امشب …

مادر

مادر زبان ندارد
یک لکنت ارثی مزمن
از مادرِ مادرِ مادربزرگ‌هایش
دکترها جوابش کرده‌اند
هر چه کتاب می‌خواند، حالش بدتر می‌شود
از عکس‌های بیست سالگی‌اش می‌هراسد
نامش را به او یاد دادم
جایی میان قلبش تیر می‌کشد
می‌گوید اشتباه می‌کنم
نامش بسیار زیباتر بوده‌است
صدای سوت قطار می‌آید
حوصله‌ی دعوای ژاندارم‌ها و ژاندارک‌ها را ندارد
او را مجاب کرده‌اند که اهل این‌جا نیست
چمدانش خالی است
و
گریه نمی‌کند
می‌دانم
هرجا برود چیزی به خاطر نخواهد آورد
و من تا زنده باشم
به زبان مادری‌ام شعر خواهم گفت
امیدوارم
سخت امیدوار
روزی کلمه‌ای که مادرم گم کرده‌است
در شعرهایم پیدا می‌شود
و
او
هرجا که باشد
به زبان خواهدآمد
مانند یک مرغ عشق

فرزند عشق

هر شعری فرزند عشق است
کودکی سر راهی، حاصل پیوندی حرام
نخستین نوزاد، در پناه باد
کنار راه آهن.
برای دل، هم محراب است و هم دوزخ
برای دل، هم پردیس است و هم غم.
پدر؟ که می داند کیست
شاه، یا شاید یک راهزن.
آخر اما دل یکی است(گزینه شعر جهان)،مارینا تسوتایوا، برگردان احمد پوری،تهران: باغ نو،۱۳۸۰

پری

یه پری بود
زیباترین
ماه‌ترین
قشنگ‌ترین
صاف‌ترین
موهاش شبق
دلش حریر
نگاش آفتاب
حرفاش نبات
دستاش سحر
اما پریِِ آینه‌ای
راه رفتن بلد نبود
هی راه رفت
خوردش زمین
هی راه رفت
خوردش زمین
یه روز پری
خوردش به سنگ
دلش شکست
افتاد مرد
ای روزگار
بالا رفتیم آسمون
پایین آمدیم
زمین بود
اگه پری دروغ بود
ماها همه دروغ تریم
قصه‌ی ما دروغ بود
پریِ من ماه بود

هیچ کس را

سِرم به سادگی می‌چکد
دستم را محکم بسته‌اند به تخت
پرستار مدام با تلفن حرف می‌زند
نفس ندارم
خون بند نمی‌آید
اشک‌هایم سرریزاند بی‌اختیار
هیچ چیز ندارم که آرامم کند
هیچ کس را
نمی‌توانم بگویم کاش جای من بود
این جا خیلی سخت است
شکی هم ندارم
بچه‌ام باید می‌مرد

بی دلیل

می‌ترسم
مانند یهودیان پیر
که صدای چکمه‌ها راه‌پله‌ها را پرکند
و با پستی به اردوگاه بکشانند مرا
می‌دانم
سرانجام یک نفر می‌فروشدم
پول خوبی می‌گیرد
بسیار هم خواهد گریست
ما هر دو
مانند کودکان یهودی‌زاده
یا هر آدمی
بی‌گناهیم