فک گریخته
نیزهی شکارچی شکسته در تنش
از درد نعره میکشد
میرود
میرود به پیش
هر از چندی
نیزه میگیرد به مرجانها
فک گیج میشود
از درد کهنهی بیدرمان
در ازدحام پچپچ ماهیهای مدعی
رنج هزارباره میبرد مدام
خواستم بگویمت
بی نیزهی شکستهات
چه تاریک بودم
چه بیثمر
چه ناامید
هی صیادی که کاش
صیدم کرده بودی درست.
ماه: تیر ۱۳۸۳
صنم
پیاده روها تنهایند
تاکسیها میروند ته دنیا
با صدایی مهیب
در هیچ سقوط میکنند
کسی از اینکه درختها
بیهوده روی یک پا ایستادهاند
نه خنده اش میگیرد
نه تعجب میکند
کافهها روزنامه قدیمی بالا میآورند
رهگذران ناشناس سرگیجه دارند
آسمان برای زمین
زمین برای آسمان
شانه بالا می اندازد
کسی رفتنت را به عهده نمیگیرد
مواظب خودت باش
این هم بین خودمان باشد
سری که درد می کند را
دستمال نمیبندند.
…
من از شما سپاسگزارم
دستانم را سبز کردید
هیچ وقت
هیچ کس
این همه مرا جدی نگرفت
که شما
بعد از ظهر جمعه در آن پارک
مرا درختی خواندید
و به بازی راهم دادید
آه گنجشک های عزیز!
آیا یکبار دیگر
بر شانه ام خواهید نشست؟
…
پس از تو
فقط یک شیمیایی ام
یک مجروح جنگی
گاهی
خیس عرق
صدای آژیر می شنوم
گاهی
فرار می کنم
سنگر می گیرم
از همه می ترسم
مبادا اسیرم کنند
بی صبرانه منتظرم
پایم را روی مینی بگذارم
و
مفقود الاثر شوم.
دل صنوبر
لیوان به سادگی افتاد
به سادگی شکست
موزاییک ها گفتند
ای وای، دوباره حالش غریب شد!
کاسه بلور لبه آبی
از روی میز خم شد:
نوبت من همین روز هاست دوستان!
دستش را ناخودآگاه
کشید روی خرده شیشه ها باز
ساده نبود جمع کردنشان اما
پایه میز به تمسخر گفت:
دوباره می برد دستش را
بس که خام است این!
تنگ قدیمی فیروزه ای
سر چرخاند:
ای بابا!
ما که بیهوده سوختیم
بگذار گذر خود مزه کند!
گل سرخ خشکیده داخل تنگ
شانه بالا انداخت:
جسارت آنچه بر سرش می آورد
باید داشته باشد!
دختر زیر لب آواز می خواند:
جور از حبیب خوش تر کز مدعی رعایت
ا. بامداد
شعر و سیاست درکجا به هم می رسند؟
متقابلا بر سر نعش یکدیگر!
احمد شاملو
زود تر
برای عزیز
و پدر بزرگ آزاده ت .
کلید پیجید
با یک دسته گل سرخ
آخر شب
دختر رسید
دختر شامش را گرم کرد
گلدان پر ار آب شد
گلها رفتند کنار تخت پیرزن
پیرزن خندید
دختر لباس خوابش را پوشید
پیرزن نگاهش کرد
دختر خوابش برد
پیرزن با ستاره ها حرف می زد
دختر غلتی زد
پیرزن با خود می گفت
آب گل ها را عوض باید کرد
دختر بیدار شد
نصفه شب بود
آب گل ها را عوض کرد
پیرزن خندید
دختر خوابید
پیرزن به گل ها نگاه می کرد
صبح شد
دختر چای را دم کرد
پیرزن گفت
باید آب گل ها را عوض کرد
دختر آب گلدان را عوض کرد
پیرزن خندید
دختر رفت حیاط
رخت ها را روی بند انداخت
گربه ای از سر دیوار رد شد
دختر آمد
روسری اش را سر کرد
در آینه مادر بزرگ را نگاه می کرد
پیرزن می خندید
گفت
زود بیا
زود به زود
آب گل ها را باید عوض کرد