داستان میرسد به اشتباه بزرگ افراسیاب و اینکه نمیفهمد گرسیوز دروغزن است و دارد با کینهتوزی او را فریب میدهد و سیاوش پاکسرشت را پیش او بددل و دشمن نشان میدهد. اینجا نه.
سیاوش را میکشد افراسیاب.
میخواهد فرزند سیاوش را هم در دل فرنگیس بکشد و یعنی دخترش فرنگیس را. اینجا پیران پادرمیانی میکند. اینجا هم نه.
افراسیاب از خون پسر سیاوش، نوهی خودش و خونخواه آیندهاش میگذرد و پیش خودش میگوید او را میان شبانان میفرستم تا شاهی فراموشش شود.
اینجا را میخواهم بگویم. که ویژه دوستاش دارم که فردوسی نادانی افراسیاب را این طور نشان میدهد:
«همه نو شمرد این سرای کهن»
چه سازی که چاره به دست تو نیست؟
بله افراسیاب خیال میکند میشود سر بخت کسی را زیر آب کرد با فرستادنش میان چوپانان.
همه نو شمرد این سرای کهن را خیلی دوست دارم. حالا سوای اینکه در ذهن فردوسی قوانین این سرای کهن چیست این را میگویم.
این سرای کهن قوانینی دارد. فریبکاری و نادرستی ممکن است در کوتاه مدت خیال پیروزی را در سری بیاندازد، اما نه!
این طور نیست و نمیشود پنهان شد جایی و خیال کرد فریبش دادم و نفهمید و ساده است و زرنگی کردم و بردم و هزارها خیال خام.
همه نو شمرد این سرای کهن.
…
شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
…
واقعاً ماه تیر هم تمام شد؟